-
نامه ی سر گشاده
شنبه 27 آذر 1395 01:54
در این دوران تکنولوژی و صفحات لمسی گاهی اگر نامه ای برسد دو چندان که هیچ، هزاران برابر خوشحال می شوم. البته این بخش خوشحالی از بابت تماشای کاغذ هایی با دستخط بد یا خوب تا زمانی دوام دارد که پاکت را باز نکرده ای. بعد از آن به تناسب محتوای نامه یا خوشحال خواهی شد و یا ناراحت. حالت سومی هم وجود دارد که عمیقن من را بعد از...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 17 آذر 1395 17:49
من دلم سخت گرفته ست از این مهمان خانه ی مهمان کش روزش تاریک.... پ.ن عشق ها بیهوده نفرت نشدند....
-
نوایی نوایی
یکشنبه 23 آبان 1395 14:49
بیدار شدم. صدای نوایی نوایی گفتنش بی خواب که نه اما بد خوابم کرده بود. درد روی تک تک بافت های بدنم نشسته بود و مشت می کوبید. حس کردم میخواهم بالا بیاورم. دهانم تلخ و بد مزه شده بود. درد مجال آب دهان قورت دادن را هم نمیداد. با زنجیرش روی سر و صورتم میزد و من بی صدا مرده بودم.
-
بی نظیر نبودن به از بی نظیری
سهشنبه 18 آبان 1395 17:55
در این زمانه که هر بی انصافی ادعای انسانیت می کند مانده ام چطور پینوکیو آرزوی تبریل شدن به این اشرف مخلوقات را داشت. حقا که این اشرف های مخلوقات در بی رحمی بی نظیرند. اگر این ها آدمند، کاش من حیوان باشم!
-
کسی که مثل ماه نیست، خود ماه است
سهشنبه 11 آبان 1395 17:16
فرآیند بزرگ شدن تا آخرین لحظه ی زندگی ادامه دارد. چه برای من هفده ساله چه برای توی سی ساله. هردویمان آرام تر شده بودیم. دیگر برای حرف زدن با تو دست و پایم را گم نمی کردم و حرف های از پیش تعیین شده نمیزدم. آرام و آهسته می گفتم تمام آنچه را که در ذهنم بود. بعد از آن همه زمانی که ندیده بودمت جای آنکه دور تر شده باشیم، حس...
-
گور رهایی
جمعه 7 آبان 1395 18:39
امروز، روز عجیبی بود. نمیگویم در وجودم آرامشی هست یا در عرض یک روز آن همه هیاهو و برافروختگی به خواب ابدی رفته است. خیر. اما سکونی در وجودم پدیدار شده است که اجازه ی هرنوع فعالیتی را از من می گیرد. مریض شده ام و تن و بدنم داغ است اما تمام این سکون برای بی حالی های دوران کسالت نیست. من را با احترام در گور رهایی ام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 4 آبان 1395 15:10
فکر راه انداختن این وبلاگ از تو شروع شد و حالا نمیدانم اصلن دیگر وبلاگ می خوانی یا نه. اما هر چه که باشد من در اینجا "بزرگ" شدم. آنقدر بزرگ که حالا وقتی می خندم گوشه های چشمم خط می افتد و زیرشان گود می رود. اصلن وقتی میخندم رطوبت پوست صورتم هم بالا می رود. دیگر سراسیمه پاهایم را روی زمین نمیکوبم و شماره ت را...
-
در من یک چیزهایی خراب شد
پنجشنبه 29 مهر 1395 16:00
شبش را دیر خوابیده بودم. صدای خروس همسایه که ساعت ها با بی رحمی تمام فریاد میزد خواب شبم را به یک آرزوی محال تبدیل کرده بود. هرچه بود اما خوابیدم و بعد با گونه های گرم از نور خورشید بلند شدم. داشتیم زندگی مان را می کردیم. توی خانه نشسته بودیم و اتفاقن تلوزیون هم روشن بود. تلفن زنگ زد، شین گوشی را برداشت. صدای گریه می...
-
باید
پنجشنبه 29 مهر 1395 15:17
حال و هوای نوشتن که باشد سر و کله ی من هم میان این واژه های سرکش پیدا می شود. صحبتمان از فراموشی بود. من باید فراموش می کردم. بی انصافی ست نگاهت را بدوزی درست به آنچه که سهم تو نخواهد بود. حالا هر چه که میخواهد باشد. چه یک تکه شکلات، چه یک کتاب و چه یک انسان. هم به خودت ظلم میکنی و هم به آنکه سهمش خواهد بود. انگار...
-
کاش می شد چشم ها را خفه کرد
سهشنبه 27 مهر 1395 12:19
نوشتن در صفحه ای که حدودن یک سال را بدون مطلب جدید سرکرده است علت میخواهد. باید کفگیرت به ته دیگ خورده باشد که پای نوشتنت را به این جا باز کرده باشی. برای من اما دیگر اتفاق معنا داری نمی افتد. اتفاقاتی را از سرگذرانده ام که دیگر واکنشم به هر اتفاق طبیعی یا غیر طبیعی لبخند است. انسان هایی را در آستانه ی نا امیدی...
-
سبز است اما تلخ...
جمعه 2 بهمن 1394 01:43
فضای عجیبی که حاکم بود در ذهنم، با صدای دست هایی برای قربانی کلیشه ایِ سیاستِ این روزگار شکسته شد. دیدن سرگذشت و تاریخ و آنچه که از بلا بر سر یک ملت آمده، وقتی از قضا آن ملت، ملتِ خودت هم باشد؛ همان چیزیست که ازش با نام "تکانه" می خواهم یاد کنم. آمد و رفت آدم هایی که تازه ترسی از شتر زودرس مرگ هم نداشته اند...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 دی 1394 21:25
چیزی در من هست شبیه گریستن، که من را امیدوار نگه می دارد.
-
اولین دانه های برف
پنجشنبه 10 دی 1394 14:40
نگاه های بهت زده ام وادارشان کرد به صحبت کردن. گاهی چنان نگاه می کنی که انگار چیزی هست و اتفاقن از بابت آن چیز شگفت زده و بهت زده ای. اما گاهی هم پیش می آید که بهت زده به نظر می رسی و شاید واقعن هم هستی اما نمیدانی از چه و چرا! تصمیم های بزرگ همیشه خلسه آورند! انسان را در دنیایی که تا کنون نداشته است وارد می کنند و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آذر 1394 23:13
مثل سیب از میان دو نیم شده....
-
چند باریکه ی نور از دست رفته
شنبه 11 مهر 1394 18:27
تنها دلخوشی ام همان چند باریکه ی نور بود و می دانستم که آخر هیچ کدام مان در پایان این خط های درهم کف دستم و فال ته فنجان تو عاقبت به خیر نمی شویم. حالا تو باز بگو این باهار ما را چشم زدند...!
-
رویا و خستگی
دوشنبه 22 تیر 1394 20:29
رویا همیشه رویا بوده است و نزدیک شدن بهش آدم را خسته می کند و من حالا خسته ام. خسته ام از تمام رنجش ها و سوال هایی که مدام همه چیز من را به فاک کشیده اند. خالی شده ام. برای تو حتا از کلمه هم خالی شده ام. انگار لایق این کلمه ها هم نیستی.
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 فروردین 1394 01:17
خیلی ها می میرند برای اینکه اتفاقن می خواهند از نفس زندگی دفاع کنند...
-
تمام آدم ها
شنبه 8 فروردین 1394 16:58
شدّتش متفاوت است ولی چیز عجیبی نیست. به نظرم تمام آدم ها یک ملاحظات عجیب و باورنکردنی در رفتار و سکناتشان دارند. مثل یک پوستین هفتاد منی که سرتاپایشان را خوب می پوشاند همیشه این ملاحظات را همراه خود این طرف و آن طرف می کشند و تلاش می کنند که خسته هم نشوند. یک طوری خودشان را پنهان می کنند که حتی شخصن هم هرگز به خود...
-
آب حوض کِش
دوشنبه 18 اسفند 1393 09:49
تمام دیشب تا صبح را بدون تلفن و تکنولوژی روی صندلی لم داده بودم و فکر می کردم به دو صفحه از کتابی که در جهت آشنایی با تفکرات نیچه بود. نیچه پوچی جهان را درک می کند و به آن آگاه است ولی بر خلاف شوپنهاور که زندگی لعنتی را نفی می کند، دست به تایید آن می زند (چون خدایان یونان). پندارم که زندگی همچون حوض بزرگی است که خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 اسفند 1393 09:36
دیشب یک ساعت بیش تر نخوابیدم. شاید هم یک ساعت و چند دقیقه ی ناقابل. بیدار نشسته ام و کشیک می کشم. کشیک افکارم. حرف های ریز و درشتی که از توی سرم می گذرند و دوباره مثل عابری که ویترین ها را تماشا می کند و چیزی نگاهش را می گیرد و برش می گرداند، بر می گردند. مثل نُطُق کِش دستگاه های دیکتاتوری می توانم ساعتها پشت سر هم...
-
هفتاد و دو ساعت لال مانی
جمعه 8 اسفند 1393 22:56
همین طور که به آینه خیره شده بودم و فکر می کردم که یعنی واقعن شد نزدیک هفتاد و دو ساعت که منِ پر حرف جز چند کلمه چیزی نگفته ام، به این نتیجه رسیدم که آدم هر از چند گاهی باید کمی از خودش فاصله بگیرد. فاصله که می گویم دقیقا منظورم فاصله ی فیزیکی است. یعنی آدم باید خودش را بنشاند یک جایی و سفارش کند به خودش که تکان نخورد...
-
روز هایی که چندان هم خوب نیستند
سهشنبه 5 اسفند 1393 23:54
بله. این روز ها سخت است! یعنی سخت میشود که این کلمههای سرکش را به بند بکشم تا از مرزهای خیالی و خط قرمزهای ساختگی نگذرند. برای من، که هزار سال است حرفهایم را ساده و آسوده گفتهام، این روزها، سخت میگذرد. برای من، که بلد نشدهام، کلمات را با خط کشِ مصلحت ورزیهای ریاکارانه اندازه بگیرم. این روزها، سخت میگذرد؛ وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 3 اسفند 1393 19:45
برای آنچه که اعتقاد دارید، ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد. آلبرکامو
-
کودن
یکشنبه 3 اسفند 1393 00:05
این ابدن موضوعی تازه و تعجب برانگیز نیست، هر از چند گاهی عود می کند، این در حقیقت چیزی است در درون من که اصلا مشخص نیست چرا و چگونه اما بعضی وقت ها پنهان می شود و بعضی وقت ها خیلی رو می آید و معلوم نیست چقدر طول می کشد برود. ممکن است چند ساعت و یا حتی چند روز زمان لازم باشد. این همان حس کودن بودن است. نه اینکه یک حس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 بهمن 1393 22:04
اگر وقت گیرم بیاید می نشینم و با افکارم درگیر می شوم. این چند روز به جای آن که بروم مسافرت و آب و هوایی عوض کنم و یا مثل کسانی که مانده اند بروم خرید، رفتم زیر پتو و با افکار کهنه یا جدید کلنجار رفتم. مثل دو نفر که نشسته اند مچ می اندازند. افکارم مدام تقلب می کرد. از اوضاع و احوالم کمک می گرفت تا شکستم دهد و من انگار...
-
احمق تر از همیشه
شنبه 18 بهمن 1393 23:10
همه ی آدم ها باید گوشه ای داشته باشند که امن و امان باشد. برای خودشان باشد. نه آن برای خود بودنی که مالکیت دارد. آن برای خود بودنی که خودت برای خودت باشی. از آنجاهایی که صلح محض باشد و وقتی گوشه ای ازش می نشینی و پنج ساعت بی حرکت به در و دیوار خیره می شوی کسی کاری به کارت نداشته باشد. بی پرس و جو و کنجکاوی و استنطاق...
-
بسته ی خالیِ سیگارِ عکس دار
جمعه 19 دی 1393 01:30
شروع کرد به تکان دادن شانه ام. گفت: طوفان! خوابی یا بیدار؟ گفتم:برای تو چه فرقی می کنه؟ اگه به نظرت بیدار بودم که این سوالو نمی کردی. اگرم فکر می کردی خوابم که اصلن حرف نمی زدی! ... یک روزهایی خواب از در و دیوار آویزان است. همه ی شهر انگار خوابِ خواب است. به هر صورتی که نگاه می کنم یا دهانش نیم متر باز است، یا تازه...
-
شاید در آینده...
پنجشنبه 18 دی 1393 15:22
فلکه سوم سوار ماشین شدم، راننده از این جوان هایی بود که سر و صورتش پر از خط بود و بازویش خالکوبی داشت. شانه ی عریضی داشت، این هوا! (یعنی خیلی) معلوم بود تا یکی چپ نگاهش کند نزاع دسته جمعی راه می اندازد. پانصد تومان را همان اول دادم تا سر سه راه که پیاده می شوم معطل پول نشود. ناخن هایش خیلی کوتاه بود. اندازه ی سه چهار...
-
تکرار
پنجشنبه 11 دی 1393 12:41
نه خودم می خواستم تعریف کنم و نه کسی حوصله ی شنیدنم را داشت، گاهی همه ی وقتت را می گذاری برای زندگی کردنی که جز برای خودت برای هیچکس دیگری معنایی ندارد، و این یعنی تنهایی محض. زندگی ای که حرف زدن از آن برای دیگران کسل کننده است و تکرار قصه هایی که قبلا هم آن ها را یک جایی یا شنیده اند یا خوانده اند و با معیارهای حس...
-
تنهایی
سهشنبه 9 دی 1393 16:10
... آنقدر زندگی می کنی تا تنهایی خوب تو را احاطه کند ، چونان جمعیتی در هم لولیده و سخت آشفته که میانشان پریشان مانده ای و هر چه می کوشی نمی توانی راهی بیابی و یک لحظه از فشار وجودشان دور شوی. تو را همراه خود به این سو و آن سو می راند، اینطور است که می فهمی این تو نیستی که تنهایی را لَخت و سنگین به همه جا می کشانی ،...