مطلق

دلم برایت تنگ شده، برای بوی موهایت که وقتی آفتاب رویشان می افتاد زیباتر از زیبا می شد. دلم برای همه ی اتفاق های اتفاقیِ بینمان، که نبود تنگ شده است. برای آن روز هایی که می نشستم در آن نماز خانه و باریکه های نور می افتاد روی صورتم و برای فلانی و فلانی از فلسفه و دین و زندگی می گفتم. همان روز هایی که می دانستم این کتاب ها ارزشی ندارند و تویی که ارزش داری. تویی که نمی مانی و روز هایی که می مانند. و با رفتنت زندگی می رود، دین می رود و فلسفه می میرد.

دلم برای هستی تنگ شده، برای هستِ تو، برای هستِ دین، برای هستِ زندگی و برای حیات دوباره ی فلسفه.

ترکش وجود نداشته ت در قلبم مانده و مانده و مانده و نمی رود...