انگار در یک لحظه رعد و برق بزند و درست در نقطه ی اصابت باشی! خشک می شوی و می ریزی.
اهمیتی ندارد کجا و چطور اما هر کسی که می آید به هر حال یک جای کار، کم کم گوشه ی دلت را می پراند اگر نشکند.

حفره های دل

میبینی چیزی روی قفسه سینه ات سنگینی می کند. به خودت می آیی می بینی هیچ از تو نمانده جز تقویت دست ها برای زدن ضربات متوالی به قفسه سینه های دیگر. و از خودت خواهی پرسید رسالت من تقویت سنگ ها بود؟

امشب آن نقطه ی عمیق احساساتم خودش را زنده به گور کرد.

دلم برایش تنگ خواهد شد...

و چه صبورانه لبخند می زد و خاک بر خودش می ریخت...



کلافگی

وقتی اینجا می نویسم احساس تنها بازمانده از یک سرزمین وسیع بهم دست می دهد. بی هدف و نا امید و حتا شاید بی رمق. نه مهاجرت می کند و نه تسلیم می شود. حتا پیروزی هم برایش بی معناست. مانده است که بوده باشد. می نویسد و نمی داند دست که می رسد، که می خواند و اصلن با این همه زحمت چه می کند!
این میان گرمای دست های میم و چشم هایش که ناگه روی آدمی می ماند را به خاطر می آورد و بعد نوشته اش جان می گیرد. در اوج جان گرفتنش یاد تو که نیستی می افتد و دوباره بی رمق روی کاناپه ی قهوه ای کلمات لم میدهد و فقط، کانال ها را عوض می کند. بی آنکه بداند در کدامشان چه نشان می دهد. فقط عوض می کند...

آشوب در دلم قار و قور میکند

از آن زمان که چند وجب ناقابل بودم یادم می آید درست وقت هایی که بغض می کردم اذانی هم پخش میشد و بر این ناراحتی می افزود. آن وقت ها شاید تو بودی و اذان نبود. اذان به واسه ی تو می آمد. ببین چه شده که اذان می گویند و تو نیستی!