نوایی نوایی

بیدار شدم. صدای نوایی نوایی گفتنش بی خواب که نه اما بد خوابم کرده بود. درد روی تک تک بافت های بدنم نشسته بود و مشت می کوبید. حس کردم میخواهم بالا بیاورم. دهانم تلخ و بد مزه شده بود. درد مجال آب دهان قورت دادن را هم نمیداد. با زنجیرش روی سر و صورتم میزد و من بی صدا مرده بودم.

بی نظیر نبودن به از بی نظیری

در این زمانه که هر بی انصافی ادعای انسانیت می کند مانده ام چطور پینوکیو آرزوی تبریل شدن به این اشرف مخلوقات را داشت. حقا که این اشرف های مخلوقات در بی رحمی بی نظیرند.

اگر این ها آدمند، کاش من حیوان باشم!

کسی که مثل ماه نیست، خود ماه است

فرآیند بزرگ شدن تا آخرین لحظه ی زندگی ادامه دارد. چه برای من هفده ساله چه برای توی سی ساله. هردویمان آرام تر شده بودیم. دیگر برای حرف زدن با تو دست و پایم را گم نمی کردم و حرف های از پیش تعیین شده نمیزدم. آرام و آهسته می گفتم تمام آنچه را که در ذهنم بود. بعد از آن همه زمانی که ندیده بودمت جای آنکه دور تر شده باشیم، حس می کردم نزدیک تریم. من پذیرفته بودم تمام آنچه را که نفی می کردم و تو آرام به من گوش می دادی. و من بعد از چند ماه برایم روشن شد که چقدر بیشتر از هر زمانی دوستت دارم.

گور رهایی

امروز، روز عجیبی بود. نمیگویم در وجودم آرامشی هست یا در عرض یک روز آن همه هیاهو و برافروختگی به خواب ابدی رفته است. خیر. اما سکونی در وجودم پدیدار شده است که اجازه ی هرنوع فعالیتی را از من می گیرد. مریض شده ام و تن و بدنم داغ است اما تمام این سکون برای بی حالی های دوران کسالت نیست. 

من را با احترام در گور رهایی ام دارند می خوابانند...

فکر راه انداختن این وبلاگ از تو شروع شد و حالا نمیدانم اصلن دیگر وبلاگ می خوانی یا نه. اما هر چه که باشد من در اینجا "بزرگ" شدم. آنقدر بزرگ که حالا وقتی می خندم گوشه های چشمم خط می افتد و زیرشان گود می رود. اصلن وقتی میخندم رطوبت پوست صورتم هم بالا می رود. دیگر سراسیمه پاهایم را روی زمین نمیکوبم و شماره ت را هم نمیگیرم که متوجه ت کنم حالم بد است. آنقدر بزرگ شده ام که گریان، با تو میخندم و قرار ملاقات میگذارم. فقط قول بده وقتی من را دیدی این همه بزرگی چشمت را نزند...