هر بار که به سرم میزند کسی را در لایههایم راه بدهم، داغ نوشتنم تازه میشود. میم میگفت کاش همه قرار باشد به لایههای زیرینت هجوم بیاورند و تو با نوشتنت داغ بزنی به تمام هجموشان. آنهایی که بشناسند و بخوانند کم اند. چه شناختهها و خوانندهها. من گمنام مینویسم و تو از انگشتشمارهایی هستی که میداند من که هستم.
روزی که این وبلاگ را ساختم، قمر بالای سرم ایستاده بود که بنویسم. حرفهایم مثل حالت تهوع بودند و قمر وادارم میکرد تمامشان را بالا بیاورم. بعد سازماندهی شده تر بالا آوردم.
چیزی در قلب من نهفتهست که هیچوقت حتی به خودم هم نگفتمش. بخشی اساسی از هویت من که در تمام این سالها پوشیدمش و پوشاندمش جز برای کسانی که نمیدانستند اصلا لباس چیست که بخواهم بپوشم.
در خلوت خودم گاهی، بابت این خلقت عجیب داد میزنم. سر همان خدایی که باشد یا نباشد داد میزنم. بیداد میکنم و پشیمانش میکنم به بودنش. اما او آرام و متین است. گوش میدهد و باز هم خودش را پنهان میکند. زیر انبوهی از بغض و کنایات من خودش را لای ابرها آفتابی میکند. تو تازه آمدی الف. تو هیچ نمیدانی الف. تو را نپوشاندمالف خودت هم، من را برای «خودت» نپوشان الف.