در من یک چیزهایی خراب شد


شبش را دیر خوابیده بودم. صدای خروس همسایه که ساعت ها با بی رحمی تمام فریاد میزد خواب شبم را به یک آرزوی محال تبدیل کرده بود. هرچه بود اما خوابیدم و بعد با گونه های گرم از نور خورشید بلند شدم. داشتیم زندگی مان را می کردیم. توی خانه نشسته بودیم و اتفاقن تلوزیون هم روشن بود. تلفن زنگ زد، شین گوشی را برداشت. صدای گریه می آمد. معلوم بود خبر مرگ است. قبل از شنیدن صدای گریه هم تلفن بوی چشم های خیره به افق و دست های سرد و یخ زده را میداد. شین گوشی را قطع و بعد گریه کرد. گفتیم چه شده؟ گفت عمه لیلا رفت! با حماقت تمام پرسیدم کجا؟ گفت: مُرد! کلمه از گوشم مثل یک تیر فلزی داغ و سریع، رفت داخل بدنم و یک چیزهایی را خراب کرد . سرجایمان نشستیم. به یکدیگر زل زدیم. نیم ساعتی طول کشید تا خبر را هضم کردیم و بالاجبار لباس پوشیدیم. سوار ماشین شدیم. همه ساکت بودیم و خیابان هم سکوت کرده بود. رسیدیم. آیفون را زدیم، در را باز کردند. دلم می خواست عمه لیلا خودش در را باز کند، بغل مان کند، قربان صدقه مان برود.
شین رفت. جلو تر از همه ایستاد. خانه پر بود از آدم هایی که شاید یک بار هم پایشان به این خانه باز نشده بود. همه سیاه پوش بودند. شین نزدیک شد. شین فریاد زد. شین، بلند بلند عمه لیلا را فریاد زد... بعد هم با دست کوبید به سرش. من از حرکت فوق العاده ی شین جا خوردم! همه به هم ریخته بودند، همه گریه می کردند. هیچکس اما نگران خواب همسایه ها نبود.
عمه لیلا نبود. اما بویش در خانه بود. عمه لیلا را برده بودند.
یک نفر با ناله صدا زد عمه لیلا بالاخره پروااااااااز کرد! من خنده ام گرفته بود. عمه لیلا هشتاد کیلو داشت! درشت هیکل بود و پرواز کردن بهش نمی آمد. پتو های نو و نرم خانه را بیرون آوردیم. به هر سوراخی سر کشیدیم. همه چیز تمیز بود. یخچال پر بود از میوه و گوشت و مرغ. یک روز را آن جا خوابیدیم. عکس عمه لیلای پر از چین و چروک روی تاقچه بود. عمه لیلا همیشه پز جوانی هایش را میداد، کاش عکس جوانی هایش را گذاشته بودند... همیشه از خواستگار هایش حرف می زد. من ادای عمه لیلا را در آوردم و بچه ها خندیدند. بعد رفتیم قبرستان. خانم ها گریه می کردند و آقایان غمگین بودند. شانه ها زیر چادر ها میلرزید. برگشتیم خانه ی عمه لیلا. همه بودند. دیگر اما کسی گریه نمی کرد. دیگر استکانی بی هوا از دست کسی نمی افتاد و دیگر از بوی عمه لیلا خبری نبود. دیگر حتا از روحش هم خبری نبود. یخچال خالی شده بود. رخت خواب ها بوی ما را گرفته بود. سر گردان در خانه میگشتم. به زیر زمین رفتم. بوی عمه لیلا کاملن رفته بود. در تنهایی ساعت ها گریه کردم. برای اولین بار... 
تازه فهمیدم  دیگر کسی به اسم عمه لیلا وجود ندارد...

باید


حال و هوای نوشتن که باشد سر و کله ی من هم میان این واژه های سرکش پیدا می شود. صحبتمان از فراموشی بود. من باید فراموش می کردم. بی انصافی ست نگاهت را بدوزی درست به آنچه که سهم تو نخواهد بود. حالا هر چه که میخواهد باشد. چه یک تکه شکلات، چه یک کتاب و چه یک انسان. هم به خودت ظلم میکنی و هم به آنکه سهمش خواهد بود. انگار وقتی در مترو نشسته ای و دلت دارد ضعف می رود نگاهت را بدوزی به نفر مقابلت که دارد شکلات در دهانش می گذارد. هم او زهرمارش خواهد شد و هم تو باید لب و لوچه ات را جمع کنی. جمع کردن خودت به کنار بیشتر هوس خواهی کرد...
چشم های لعنتی ام را باید ببندند یا ببندم. من آدم ندیدن نیستم. می بینم و لبخند میزنم. بعد هم دلش بدون هیچ دلیل واقعی گیر میکند و هم دلم با دلایل واقعی. باید رهایش کنم. باید...

کاش می شد چشم ها را خفه کرد

نوشتن در صفحه ای که حدودن یک سال را بدون مطلب جدید سرکرده است علت میخواهد. باید کفگیرت به ته دیگ خورده باشد که پای نوشتنت را به این جا باز کرده باشی. برای من اما دیگر اتفاق معنا داری نمی افتد. اتفاقاتی را از سرگذرانده ام که دیگر واکنشم به هر اتفاق طبیعی یا غیر طبیعی لبخند است. انسان هایی را در آستانه ی نا امیدی امیدوار کردم و برای بعضی دیگر از حقیقت تلخ زندگی گفتم که به واسطه ی آن یا طرد و ترک شدم و یا برای مدتی کوتاه ستایش. و بعد، همان سرنوشت حتمیِ ترک شدن. پیش آمد که بگویم این یکی دیگر نگاهش با من همبستگی منفی ندارد، اما داشت. اتفاقن این نگاه ها از جایی بلند تر مرا روی زمین سخت و آسفالت نشده ی زندگی پرتاب کرد. بالایم برد و بعد انداخت. به واسطه ی فاصله ی بیشتر، شکستگی هایم بیشتر شد اما دریغ از "آخ"ی که از این دهان تلخ و خشک خارج شود.

اما نگاه های تبداری که بهشان می کنم دست من نیست و نبوده است. برای همان بود که به میم گفتم باید این چشم ها دیگر بسته  شود به هر قیمتی که شده...