یقه

دورتادور گلویم پر از یقه است، یقه های ایستاده، یقه های آمریکایی، یقه های انگلیسی، یقه های سه سانتی، یقه های هفت سانتی، یقه های خشتی، یقه های داخلی، یقه های خارجی و...

نمی دانم این همه یقه دور گردنم چه می کنند، مدام می خواهند نزدیک تر بیایند. هر کدام می خواهند خودشان افتخار خفه کردن مرا کسب کنند.

روی سر و کله ی هم می کوبند! یکی آن یکی را عقب می کشد، یکی دیگر از پشت به این یکی چنگ می زند...

همه دارند همدیگر را می درند...

ولی چرا انقدر عجله؟


برای هر کاری دوست دارم ساعت ها وقت صرف کنم، بالا پایین بروم، دور بزنم و انجامش بدهم.مثل یک کارمند که تلو تلو خوران راه می رود.مثل کارمند با حوصله ی بایگانیِ یک اداره ی خلوت که هر دقیقه یک بار عینکش را روی بینی اش جا به جا می کند و اینکارش پنج ثانیه طول می کشد.بعد خودش را باد می زند و اینکار را هم ده ثانیه طول می دهد و آرام و بی خیال کاغذ هایش را جا به جا می کند و باید سه چهار بار یاد آوری اش کنی که کارت را انجام بدهد در حالی که او ابدا یادش نرفته.فقط دارد خودش را مهیای پیدا کردن پرونده ی تو می کند. از این همه شتاب و عجله و دویدن به ستوه آمده ام،
دلم سکون می خواهد، یک جا ماندن، چند ماه، چند هفته، چند روز، اصلا یک روز. سفر ها ، جا به جا شدن ها، بین آدم ها و حرف ها و قرار ها و تماس ها دست و پا زدن، از دنیا های جور واجور بهم پریدن... همه ی این ها کاری با آدم می کند که یک روز بیدار می شوی و هیچ چیز را به خاطر نمی آوری،ناگهان همه اش پاک می شود و بعد سال ها ساکت می شوی...

به تاکسی می گویم که بایستد...سر ولیعصر خیلی شلوغ است.پیاده می شوم.یک نفر جلوی در مترو ایستاده است.تفنگ حباب ساز در دست دارد.هر بار که شلیک می کند،حباب ها روی سر مردم بالا میرود،رنگ می گیرند...نارنجی، بنفش، زرد، سبز، ... بعضی هایشان بزرگترند،بعضی ها کوچک تر.می چرخند و رنگشان عوض می شود.باد این این طرف و آن طرف می بردشان.همه شان را باهم...با هم اند!از افتادن نمی ترسند.آرام آرام پایین می آیند.پایین می آیند و روی شانه ی یک عابر، روی صورت آن دیگری، حتی روی زمین می نشینند...یکی شان را با چشم دنبال می کنم، باد جلوتر می بردش.تنهاست!روی کلاه یکی از نگهبانان می نشیند.کمتر از یک ثانیه دوام می آورد.بی حرف، بدون اینکه بوم(!) صدا کند...

دیگر نیست!انگار از اول نبوده...

از چهار راه رد می شوم.این "رد می شوم" دو کلمه است که در این شلوغی ده دقیقه طول میکشد.پیاده سمت انقلاب می روم،شهر دارد قد میکشد!مرا می بلعد.کوتاه می شوم.شهر بلند می شود، من پایین می روم، او بلند تر می شود، من فرو می روم و او سیاه می شود.دیگر من هم سطح زمین شده ام، او پر شده است ازچشم های سمج...هر گام شانه هایم را در زمین فروتر می کند،او پر از گوش های تیز شده است.من محو می شوم.او حجیم تر شده استو من...

من نیستم، تمام می شوم!انگار از اول نبوده ام...

 

در این سال هایی که گذشت،هیچ چیز هم چون مرگ تو ناگوار نبود.یقین دارم که مرده ای.به گمانم باید تمام مکان هایی که نامت بوده را بدون تو تصور کنم. باید عزادار باشم، اشک بریزم و غروب ها بروم قبرستان و گورت را پیدا کنم و بر سر آن مویه کنم.

روزها تنهایی و سکوت تمام نشدنی،مرا عمیق در خود غرق می کند.به نظر می رسد خورشید با تمام گرما و نور کورکننده اش آسمان را ابری می کند.طوری که انگار از اول ابری بوده.راستی چه کسی خبر مرگ تو را به من داد؟اصلا نمی دانم،برایم فرقی نمی کند.فقط یک نفر گفت که تو مرده ای.حتی شاید نگفت!من خودم فهمیدم که دیگر نیستی.و بعدش...همه چیز تمام شد...

مرگ زودهنگام تو ضربه ی مهلکی بود که بار اول بر شانه های خودت فرود آمد و تمامت کرد.سپس من و تمام کسانی که برایشان مهم بودی...ما به ترتیبِ اهمیت تو در دل هایمان،چیده شدیم.احمقانه است!اما من،با وجود این همه شواهد که گواه مرگ توست،هنوز به دنبال تو می گردم...

دردی که مرا نکشد قوی ترم می سازد...

این روز ها کوچه ها تنگ شده اند و من مانده ام با بن بست هایی که دارند مدام ساخته می شوند.منِ تمام نشدنیِ این روزهایم دارد خودش را به در و دیوارهای بی درد می زند!عصر ها،شب ها،دمِ صبح های دم کرده..تمام وقت های سربه بالین گذاشته ام دارند خواب می بینند و من مدام از خوابی که عمیق نیست می پرم و نبض بودنم را می گیرم.هوای تک نفره ی این روزهایم سرد شده...

.روز های منِ گرم زاده ی اردیبهشتیِ جنوبی،سردشده اند..

نفسم زیر بارِ سنگینیِ شبحی که مدام پیِ لحظه هایم از صبح های گرم تا عصر های خسته می آید و به خواب های نخوابیده ام می رسد،دارد بند می آید...

خدا کند این روزهای مادام اضطراب،من را نکشد...بلکه قوی ترم سازد...!