دورتادور گلویم پر از یقه است، یقه های ایستاده، یقه های آمریکایی، یقه های انگلیسی، یقه های سه سانتی، یقه های هفت سانتی، یقه های خشتی، یقه های داخلی، یقه های خارجی و...
نمی دانم این همه یقه دور گردنم چه می کنند، مدام می خواهند نزدیک تر بیایند. هر کدام می خواهند خودشان افتخار خفه کردن مرا کسب کنند.
روی سر و کله ی هم می کوبند! یکی آن یکی را عقب می کشد، یکی دیگر از پشت به این یکی چنگ می زند...
همه دارند همدیگر را می درند...
ولی چرا انقدر عجله؟
دیگر نیست!انگار از اول نبوده...
از چهار راه رد می شوم.این "رد می شوم" دو کلمه است که در این شلوغی ده دقیقه طول میکشد.پیاده سمت انقلاب می روم،شهر دارد قد میکشد!مرا می بلعد.کوتاه می شوم.شهر بلند می شود، من پایین می روم، او بلند تر می شود، من فرو می روم و او سیاه می شود.دیگر من هم سطح زمین شده ام، او پر شده است ازچشم های سمج...هر گام شانه هایم را در زمین فروتر می کند،او پر از گوش های تیز شده است.من محو می شوم.او حجیم تر شده استو من...
من نیستم، تمام می شوم!انگار از اول نبوده ام...
در این سال هایی که گذشت،هیچ چیز هم چون مرگ تو ناگوار نبود.یقین دارم که مرده ای.به گمانم باید تمام مکان هایی که نامت بوده را بدون تو تصور کنم. باید عزادار باشم، اشک بریزم و غروب ها بروم قبرستان و گورت را پیدا کنم و بر سر آن مویه کنم.
روزها تنهایی و سکوت تمام نشدنی،مرا عمیق در خود غرق می کند.به نظر می رسد خورشید با تمام گرما و نور کورکننده اش آسمان را ابری می کند.طوری که انگار از اول ابری بوده.راستی چه کسی خبر مرگ تو را به من داد؟اصلا نمی دانم،برایم فرقی نمی کند.فقط یک نفر گفت که تو مرده ای.حتی شاید نگفت!من خودم فهمیدم که دیگر نیستی.و بعدش...همه چیز تمام شد...
مرگ زودهنگام تو ضربه ی مهلکی بود که بار اول بر شانه های خودت فرود آمد و تمامت کرد.سپس من و تمام کسانی که برایشان مهم بودی...ما به ترتیبِ اهمیت تو در دل هایمان،چیده شدیم.احمقانه است!اما من،با وجود این همه شواهد که گواه مرگ توست،هنوز به دنبال تو می گردم...
این روز ها کوچه ها تنگ شده اند و من مانده ام با بن بست هایی که دارند مدام ساخته می شوند.منِ تمام نشدنیِ این روزهایم دارد خودش را به در و دیوارهای بی درد می زند!عصر ها،شب ها،دمِ صبح های دم کرده..تمام وقت های سربه بالین گذاشته ام دارند خواب می بینند و من مدام از خوابی که عمیق نیست می پرم و نبض بودنم را می گیرم.هوای تک نفره ی این روزهایم سرد شده...
.روز های منِ گرم زاده ی اردیبهشتیِ جنوبی،سردشده اند..
نفسم زیر بارِ سنگینیِ شبحی که مدام پیِ لحظه هایم از صبح های گرم تا عصر های خسته می آید و به خواب های نخوابیده ام می رسد،دارد بند می آید...
خدا کند این روزهای مادام اضطراب،من را نکشد...بلکه قوی ترم سازد...!