نیست...

سکوتم نشان از بی تفاوتیم ندارد!باور کنید...من،خسته ام!اندازه ی الاغی که زیادی بار کشیده است! سنگینم، اندازه ی الاغی که زیادی بارش کرده اند!کوفته ام، اندازه ی الاغی که زیادی راه رفته است! دارند جای اسب،رنگم می کنند،مرا به خودم تحویل می دهند!خیلی اسب دوست دارم! حیوان نجیبی است اما این روزها دارند خریتم را بارم می کنند.

 پشت تمام چشم هایی که دارند در چشم هایم زل می زنند چشم های آهوییِ یک ایرانیِ آریایی نیست!

کم کم،بعد از چند روز حوصله ام سر می رود،کاش پا داشت و دَر می رفت! یک جا ماندن و سر ریز شدن، رفتن را محدودِ مکانی می کند که محبوسِ دیوارهای بلند است، دور از نگاه آدم هایی که آرام اند، می خندند، می گریند، می بوسند، پس می زنند، می زنند، می خورند... آرام اند. انگاره ی آدمی را باز می کنند به آسمانی که زیادی طبعش بلند است، و گاه گاه پیِ رویایی می دود که حوصله اش را سر می برد، کاش پا داشت و در می رفت! رسیدن حس خوبی است، البته یک جا ماندن و سر ریز شدن و سر رفتن همیشه بد نیست، مثل چشمه ای که سر از خانه ی خاکیِ مورچه های بالای سرِ یک قنات در می آورد، هر چند سر رفتن از بالای کوه حس خاصِ خود را دارد وقتی سقوط آزادت، پر از لبخند آدم هایی می شود که حوصله ی شان پا داشته و در رفته اند آمده اند بالای کوه، صدای شان را آزاد می کنند و مدام خنده های در رفته شان را به رخ زمین و هوا می رسانند، 
می دانید، به نظر من آدمی خودش باید بنشیند برای خودش پا درست کند، حوصله جایی میانِ سلول های خاکستری مغز نشسته است، گاهی از بس دست به سیاه و سفیدش نمی زنیم، زورش زیاد می شود و برون ریزی پیدا می کند، اما اگر کمی به مخچه مان فشار بیاوریم، پای حوصله مان به یک رویای تمام بهار باز خواهد شد..
امتحان کنید، جایی میانِ باورِ نشدن ها و نتوان هایمان، یک می توانم بزرگ نشسته مدام زل زده است به دست های تو.. دوست خوبی است، پای حوصله ات را کمی مشت و مال بده، بعد بلند شو لبخند بزن.. می توانم هایت چون اردک های کودک، پشت سر مادر، ردیف خواهند شد و همه ی زمین و زمان به احترامِ او، توقف خواهند کرد... لبخند بزن.. یک لبخندِ تمام بهار.. :-)

از مجموعه کوتاه ها...آسانسور معیوب

   آقای میم مثل هر روز صبح ، دیر بیدار می شود . خمیازه می کشد و خیلی آرام از جایش بلند می شود . صبحانه را به رسم همین چند سال گذشته با خونسردی کامل میل می کند و بعد از نوشیدن یک لیوان چای داغ ، آماده رفتن به محل کار می شود .از خانه خارج می شود و به سمت آسانسور می رود . عادت دارد که این یازده طبقه را با آسانسور طی کند تا به طبقه همکف برسد .مثل همیشه وقتی به جلوی آسانسور می رسد ، برگه سفید روی در را می بیند . از همان فاصله چند قدمی بلند می خواند ، آسانسور خراب است . دکمه فلش رو به پایین را می زند تا آسانسور باز شود . در آسانسور باز می شود و با شوق بسیار به درون آسانسور می پرد ! و البته بعد از ورود به آسانسور در را می بندد ! خانوم الف که از دور ، خیلی اتفاقی شاهد این ماجراست ، و هِن هِن کنان زیر لب غر می زند که هنوز دو طبقه دیگر مانده ... ای ... ای ... به سرعت خود را به جلوی آسانسور می رساند و فلش رو به سمت بالای آسانسور را فشار می دهد . اما نه ... هیچ خبری نیست . هیچ اتفاق خاصی نمی افتد ... همچنان غر غر کنان به راهش ادامه می دهد . از آن طرف آقای میم شانه کوچکش را از جیب سمت راست کتش در می آورد و جلوی آینه های آسانسور مشغول شانه زدن موهایش می شود و همزمان با موزیک لایت پخش شونده در آسانسور ... بلند بلند می خواند و ادا در می آورد . بوم بوم ... بَ بَ بَ م  ... بوم بوم بوم ... خانومِ آسانسور اعلام می کند ... طبقه همکف ! آقای میم در را باز می کند و می پرد بیرون ! اما انگار یک چیزی غیر عادیست . همه با انگشت اشاره دستشان به او اشاره می کنند ... همه انگار به او می خندند . به پایش نگاهی می اندازد . انگشت شست پایش ، به گونه ای بسیار مضحک از جورابش سر در آورده ! بـــــــــــله ...به عادت معمول این چند ساله ، قبل از ورود به آسانسور ، کفشش را در آورده ...و اوست که بعد از این همه روز به این خنده ها هنوز عادت نکرده...

 

نشسته ام میان دست و پایِ نگاه آدم هایی که فکر می کنم می شناسمشان.همان هایی که به روی خطوط ها می ایستند و من زیرشان خط می کشم...تا مبادا آن ها را از یاد ببرم.گاهی فکر میکنم نیستند،اما وجود دارند.بالاخره یک جا دارند زندگی می کنند.شاید یک مشت لغت اند!اما نه لغت نیستند.وجود دارند...هستند!دست و پا دارند، نگاه دارند...

گاهی فکر می کنم شاید خودم هم وجود ندارم!دست می زنم به صورتم...هستم، چیزی حس می کنم، وجود دارم،

این هم از امروز.

من هستم!

همه هستند!

اما از میان این همه اسم خط کشیده شده،من فقط برای شما می نویسم.

بدون هیچ تشبیه و استعاره ای...