تقسیم تشویشهای من با زیبایی تو برابری میکرد. این را روز اول در همان نقطهی کوری که دیگر پیدایش نمیکنم، فهمیدم.
جزر تشویش هایم را که گرفتم چیزی جز تو نماند.
تو زیبا بودی و هستی آنقدر که هنگامتماشایت چشمانم را میبندم. نکند زیباییت من را کور کند؟ نکند من را کور کرده؟
چشمانم را باز میکنم. حالا دیگر نیستی، نه در کنارم و نه روبهرویم. دور شدهای، کور شدهای. چشمهایت دیگر کف دستهایم نیست. در قلبم صدای آلبالوهای نچیده چشمهایت میآید.
چشمانت را میبندی، شب میشود. خوابم نمیگیرد. به چشمهایت خیره میشوم. خودم را گم میکنم. حتی تو را هم کم کردهام.
چشمهایت را باز میکنی، روز میشوم با صدایی از نفسهایت و بعد آهسته کف چشمهایت جان میدهم.