چیزی در من هست شبیه گریستن، که من را امیدوار نگه می دارد.

اولین دانه های برف

نگاه های بهت زده ام وادارشان کرد به صحبت کردن. گاهی چنان نگاه می کنی که انگار چیزی هست و اتفاقن از بابت آن چیز شگفت زده و بهت زده ای. اما گاهی هم پیش می آید که بهت زده به نظر می رسی و شاید واقعن هم هستی اما نمیدانی از چه و چرا! تصمیم های بزرگ همیشه خلسه آورند! انسان را در دنیایی که تا کنون نداشته است وارد می کنند و برای گذر از این نامهربانِ جدید، که مدام از سر و کولِ زندگی اش بالا و پایین می رود، باید با خودش کنار بیاید و برای دوره ای که زندگی اش را روی تاری مو پیش می برد، آرام و آماده باشد. و تازه از آن بهتر و بدتر آن که دنیا جای تغییر مسیر های ناگهانی هم هست و گاهی باید به خاطرش مزلّف بودن را کنار گذاشت و گاهی هم اتفاقن می بایست مزلّف شد! باید برای رسیدن به آن ستاره ی خودت، تا انتهای آسمان را بروی. برای امید آنکه شاید به آرامشی برسی. و آرامش دقیقن زمانیست که به ستاره رسیده باشی. وقتی هم که به ستاره برسی، خودت دود می شوی می روی هوا! گاهی هم پیش می آید که منتظرِ شاه هستی، پادِ شاه می آید! گاهی هم، چیزهایی از ذهن آدم دوان دوان می پرند بیرون، که برای همان لحظه اند، دو روز که بگذرد، یادت می رود که چه بوده، چه شده، چرا آمده، و چرا نمانده! و اصلن چرا مثل دانه های اولین برف زمستان نمانده است...

+ به میم بعد از زمانی زیاد. (اگر خواندی مرا بهانه و فرصت صحبت بده!)