نا نوشتنی

آخ را نمی شود نوشت، آن جور که از ته سینه ات خودش را ذره ذره بالا می کشد و تمام سطحی را که از آن گذشته، خش می اندازد. آن طور که داغِ داغ است و به اندازه ی هزار دم انگار بازدمی نبوده و یکهو می خواهد بیرون بیاید.اما نه با شدت، که آرام آرام و دم به دم.

روی هیچ کاغذی نمی شود نوشت اش، آن طور که وقتی گفتی اش، باز هم هست. در هزار پستوی دلت ریشه دارد و بارها گفتنش هم، نه کم اش می کند و نه سبُک. با بیرون خزیدنش همه ی تنت مور مور می شود و باز انگار پر حجم تر و متراکم تر شده است.

نه مثل آن وقتی که در یک شهر غریب، مسافری و تنها و بدون جا. یکهو وسواسی در ذهنت می گوید ببین کارت شناسایی ات هست؟ و می گردی و کیفت را میریزی بیرون. همه چیز را زیر و رو می کنی و میفهمی که نیست، جا مانده... و می گویی آخ. نه مثل وقتی که کارد تیز و براق آشپزخانه در بند انگشتت فرو می رود و دلت ضعف می رود و می گویی، آخ... نه مثل وقتی که شیء گران بها و ارزشمند و در عین حال، یادمانی از عزیزی را می شکنی و چشم هایت را محکم روی هم فشار می دهی و می گویی... آخ.

آخ را نمی شود نوشت، وقتی باید نا داشته باشی، نفس کم نیاوری، تا آخرش را. تا ته زندگی را. وقتی نمی شود یک دقیقه بگویی صبر کن، مهلت بده.

آخ را نمی شود نوشت، وقتی که صلح معنایی ندارد، که جانی تازه کردن در کار نیست. آخ را نمی شود نوشت وقتی نمی دانی آن لحظه که واقعا رفتنی هستی رفتن را بیش تر دوست  داری یا ماندن را!

           

شکل عوض می کند

گاهی می آید یقه ی آدم را می گیرد. داد و بیداد راه می اندازد، کولی گری در می آورد، شلوغ کاری می کند و زبان نفهم تر از آن می شود که هرچه بگویی چه می خواهی از جانم بخواهد جوابت را بدهد.

یک وقت های ساکت می شود. اخم می کند، زل می زند در صورتت. هرقدر دلقک بازی در بیاوری یا حتی گریه زاری کنی اصلا نمی گوید تو کی هستی! اصلا انگار آدم نیستی. نمی گوید چه کار بدی کردی که بُغ کرده است. عبوس است! قهر می کند و فقط نگاهت می کند.

گاهی هم قبل از آنکه چیزی بخواهی همه را برایت جفت و جور می کند. تا لب تر کنی هر چه را خواسته ای حاضر می کند. خیلی خوش اخلاق می شود و دائم تحویلت می گیرد؛ آنقدر که سر در نمی آوری کجا آنقدر خوب بوده ای که اینطور اوضاع بر وفق مراد پیش می رود.

اما یک روزهایی هست که آرام می شود و بی صدا. مثل بوته های رز کنار بلوارها. از کنارش می گذری. در یک شعاع کوچک، گل هایش با دست نسیم تکان می خورند. بوی گل بلند می شود و همه ی مسیر را پر می کند. دست می کشی روی گلبرگ ها، هر چند صاف اند و کوچک، انگار دستت در یک ظرف بلورین که با چیزی میان جسم و روح پر شده است فرو می رود. لطیف است و عمیق.

زندگی است، هر روز یک جور می شود.

ولی می دانم که بالاخره جور می شود ... با من!