رفیقم

انگار همه چیز تمام شده باشد. هم براده های هویج و هم کافه گپ شلوغ همیشگی. زودتر بیدار شدن و گل چیدن، به امید یک مداد سبز راه راه هر روز نوشتن و تماشای تو از چارچوب درهای چوبی ساختمان آجری که از میان آن همه تو فقط زیبا بودی و هستی. کاش یک جایی میان آن همه آجر؛ عطرم، مدادهایم، گل هایم، نگاه هایم... کاش من را به یاد بیاوری! بیایی اینجا خرده بگیری که بنویس! نوشتن را تعطیل کردی بزغاله؟

و من بخندم بگویم خودت که وضعیت را بهتر میدانی... و ته دلم غنج برود که تو مرا خوانده ای!