آب حوض کِش

تمام دیشب تا صبح را بدون تلفن و تکنولوژی روی صندلی لم داده بودم و فکر می کردم به دو صفحه از کتابی که در جهت آشنایی با تفکرات نیچه بود. نیچه پوچی جهان را درک می کند و به آن آگاه است ولی بر خلاف شوپنهاور که زندگی لعنتی را نفی می کند، دست به تایید آن می زند (چون خدایان یونان).

پندارم که زندگی همچون حوض بزرگی است که خیلی ها در آن به آب بازی سرگرمند و فقط برخی مشغولند به کشیدن آب این حوض... آب این حوض را می کشند، کثافتی ها را دور می سازند تا بلکه به عمق آن دست یابند... و در این هنگام ناگهان دریچه ی مرگ باز می شود و کسی را با جریان سیال آب در خود می بلعد... و آن بعضی ها در این فرصت در خروج جریان سیال زندگی به تصویری از عمق زندگی دست می یابند... حال آن که آن خیلی های مشغول بازی، در این هنگام با باز شدن دریچه دست از بازی می کشند و به آن می نگرند و همین که دریچه مرگ بسته شد باز مشغول می شوند و آن قدر این طور ادامه می دهند که روزی خود بلعیده شوند...

دیشب یک ساعت بیش تر نخوابیدم. شاید هم یک ساعت و چند دقیقه ی ناقابل. بیدار نشسته ام و کشیک می کشم. کشیک افکارم. حرف های ریز و درشتی که از توی سرم می گذرند و دوباره مثل عابری که ویترین ها را تماشا می کند و چیزی نگاهش را می گیرد و برش می گرداند، بر می گردند. مثل نُطُق کِش دستگاه های دیکتاتوری می توانم ساعتها پشت سر هم بازجویی شان کنم و وسطش حتی برای ناهار هم نروم. تا ببینم چه از جان من می خواهند. در این دنیایی که هیچ صندلی را نمی شود برداشت یا صاحب هیچ صندلی ای را نمی شود عوض کرد، (حتی صاحب صندلی جلوی در توالت عمومی که نفری دویست تومان می گیرد، آنهم با یک خروار نه، که صد خروار افکار مستدل و علمی و آرمانی البته،چون علم و استدلال آرمان محسوب می شوند) می خواهم بدانم در چنین دنیایی سلول های مغزم دنبال چه جور فکری اند که بتوانند یک چیز ساده را عوض کنند. هیچ کدام از این بی شرفی های رایج را نه. هرچند همه می دانند که اگر بیست نفر آدم همه چیز دان، نه اصلا دویست نفر، زیر یک سقف جمع بشوند و چندین سال پشت سر هم اجتماع را جراحی کنند باز هم چیزی عوض نمی شود. وقتی می روم یک جایی مثل... اصلا هر جای شلوغی آنقدر همرنگ مردم می شوم و آنقدر به هم تنه می زنیم و پای هم را لگد می کنیم و همدیگر را هل می دهیم که فکر می کنم دیگر هیچوقت درست بشو نیستیم و اوضاع آنقدر خراب است که می شود میلیون ها سال در محدوده ی کوچک اختیار خود به ظلم حکم راند، حتی اگر اندازه یک توالت با سه* تا چشمه باشد، می شود بدون وجود هیچ حرف مخالفی پدرسوخته بود.

پ.ن:دلم می خواست یک جور دیگر بنویسم، مثل وقتی که سگ می شوم و دهنم را می بندم و اخمم چنان در هم می رود که کسی حتی جرات نمی کند طرفم بیاید و بگوید اخم نکن. دلم می خواست دهنم را به اندازه ی همین یک پاراگراف هم می بستم و اخم می کردم.

*سه کاملا عددی تصادفی است!

هفتاد و دو ساعت لال مانی

همین طور که به آینه خیره شده بودم و فکر می کردم که یعنی واقعن شد نزدیک هفتاد و دو ساعت که منِ پر حرف جز چند کلمه چیزی نگفته ام، به این نتیجه رسیدم که آدم هر از چند گاهی باید کمی از خودش فاصله بگیرد. فاصله که می گویم دقیقا منظورم فاصله ی فیزیکی است. یعنی آدم باید خودش را بنشاند یک جایی و سفارش کند به خودش که تکان نخورد و قایم هم نشود. بعد چند قدم برود عقب، دست به سینه بایستد، چشم هایش را ریز کند و با دقت و موشکافانه، رفتار و سکناتش و همین طور اجزایش را نگاه کند. اجزا که می گویم غرض مغز و اعصاب و قلب و عروق است!

یک مطلب مهم این است که فاصله نباید خیلی زیاد باشد، که آدم به جای خودش به دیگران نگاه کند. ضمن اینکه خیلی هم نباید کم باشد، چون چشم هایش لوچ می شود و نوک دماغ خودش در نگاهش می رود و امان از روزی که آدم جز نوک دماغش را نبیند. آنهم با چشم های لوچ!

این فاصله گرفتن یکی از اصول اساسی آدم بودن محسوب می شود. چون بالاخره آدم باید یک جایی درجریان امور شخصِ خودش قرار بگیرد و بفهمد آنجایی که پایش را چسبانده است به آن مکان کجاست و خلاصه این قد و هیکلی که خیلی خوشش و یا بدش آمده از آن دقیقا در چه وضعی قرار دارد. می خواهم دو سه قدم از خودم دور بشوم و یک نیم نگاه عاقل اندر سفیهی به سر تا پایم بیاندازم.

پ.ن

1- یک وقت هایی آدم وضعی پیدا می کند که دیگران پیدا نمی کنند. مثلا گاهی زندگی در یک نقطه ی مرتفع آنقدر احمق می شود یا شاید هم آنقدر سرش شلوغ می شود که وقت نمی کند از خودش چند قدم فاصله بگیرد و ببیند که روی تلی از چند (میلیون) آدم ایستاده است!

2- نگرانی خیلی ها را در رابطه با حرف نزدنم درک می کنم و پاسخی جز اینکه متاسفم نمی توانم بدهم.

روز هایی که چندان هم خوب نیستند

بله. این روز ها سخت است! یعنی سخت می‌شود که این کلمه‌های سرکش را به بند بکشم تا از مرزهای خیالی و خط قرمزهای ساختگی نگذرند. برای من، که هزار سال است حرف‌هایم را ساده و آسوده گفته‌ام، این روزها، سخت می‌گذرد. برای من، که بلد نشده‌ام، کلمات را با خط کشِ مصلحت‌ ورزی‌های ریاکارانه اندازه بگیرم.


این روزها، سخت می‌گذرد؛ وقتی که می‌ترسم که کسی از "نوشتن" ِ من بترسد!


پ.ن


همیشه روز هایی است که انسان در آن، کسانی را که دوست می داشته است بیگانه می یابد..   آلبر کامو

برای آنچه که اعتقاد دارید، ایستادگی کنید، حتی اگر هزینه اش تنها ایستادن باشد.
آلبرکامو