این ابدن موضوعی تازه و تعجب برانگیز نیست، هر از چند گاهی عود می کند،
این در حقیقت چیزی است در درون من که اصلا مشخص نیست چرا و چگونه اما بعضی
وقت ها پنهان می شود و بعضی وقت ها خیلی رو می آید و معلوم نیست چقدر طول
می کشد برود. ممکن است چند ساعت و یا حتی چند روز زمان لازم باشد. این همان
حس کودن بودن است. نه اینکه یک حس باشد، بلکه کاملا کودن و خنگ می شوم.
تمام توانایی و استعدادم ناگهان ناپدید می شود و عاجز و درمانده با یک
خروار کار روی هم می مانم که باید چه کرد. نه اینکه آدم بازیگوشی باشم اما
به شدت دلم می خواهد فرار کنم و بروم دنبال هر چیزی که از نظر اطرافیانم
وقت تلف کردن و البته حماقت محض است. چیزهایی که هیچ کس نمی داند به چه
درد یک دانش آموز خواهد خورد و کجا به کارش می آید. چیزهایی مثل عکس های
ماکرو انداختن از سوسک های مقدس یا پروانه هایی که آویزان می شوند از یک
شاخه ی خشکیده و یا حتا خواندن مقاله هایی درباره ی نحوه ی عمکرد نارنجک. در این
مواقع، مثل الان اگر بخواهم برای اولین بار در رابطه با مقوله ی ادبی فلان بخوانم و فردایش صحبت کنم و
قبلا هم هیچ تجربه ای نداشته باشم از خواندن در موردش( چه برسد به ارائه) ، که همه می گویند
خیلی هم راحت و خوب و معرکه است، چون من خنگ شده ام و چشم هایم لوچ
شده است و دست چپ و راستم را هم گم کرده ام، بدیهی است که چه گندی در کارم می خورد و کورمال کورمال هی همه چیز را بهم می زنم و یک خروار افتضاح
بالا می آید. مشکل اصلی این نیست، مشکل اصلی این است که خانم میم متوجه
خرفت شدن من نمی شود و فردا هم توقع دارد یک معجزه ی بی نظیر در ادبیات رخ
داده باشد. این هم یک موضوع ساده و پیش پا افتاده است که وقتی به ظاهر آدمِ یک نفر
دیگر باشی باید نه خنگ بشوی ، نه خسته بشوی و نه اینکه آدم باشی...
آبخست
یکشنبه 3 اسفند 1393 ساعت 00:05