-
فکر میکنم بزرگ شده ام…
پنجشنبه 24 اسفند 1402 10:11
سال نود و دو، در وبلاگم نوشته بودم: «“آخ” را نمیشود نوشت؛ آن جور که از ته سینه ات خودش را ذره ذره بالا می کشد و تمام سطحی را که از آن گذشته، خش می اندازد. آن طور که داغِ داغ است و به اندازه ی هزار دم، انگار بازدمی نبوده است. ناگهانی می خواهد بیرون بیاید، اما نه با شدت، که آرام آرام و دم به دم.» اما حالا میدانم که...
-
وسیلهی نقلیهی عمومی
چهارشنبه 26 بهمن 1401 12:14
یک روزهایی، زاده شدهاند برای این که من بنشینم و به تو نگاه کنم. محو موهایت بشوم که با باد میرقصند. در اتوبوس، چند دقیقه به تو نگاه کنم و تا نگاهت به من میافتد، نگاهم را بدزدم. تا مقصد تو، چند ایستگاه است که در چشم برهم زدنی میگذرد. تا مقصد من، چند ایستگاه از چند ایستگاه بیشتر است. این، زمانیست که صرف فکر کردن به...
-
خشم توام با حُزن
شنبه 16 مهر 1401 10:18
دلم برای کمی راحتی تنگ شده است. این روزها خشمگین م، خشمگین از آدمهایی که خویشان نزدیک من هستند و من را آنطور که هستم نمیبینند. دستهایشان روی نقاط ضعف من-بی آنکه متوجه شوند- گذاشته و فشار میدهند. حرفهایی در نقطهی دقیقا متضاد با آنچه میبایست بزنند، میزنند. اما من… من نمیتوانم آنها را مجبور به زدن حرفهایی در...
-
کُرنِش
سهشنبه 8 شهریور 1401 12:47
لحظاتی در زندگانی هست، که بینام میماند. مثل فروخوردن خشمی که تنت را به سخره میگیرد یا فروخوردن بغضی که نبضت را به شماره میاندازد حتی مثل ریختنِ دلی که لبخندت را کج میکند. عواطف، مهلکهای میسازند که راه فرارت را سد و قرارت را معبر میکنند. دلم برای کجْلبخندهایم تنگ شده بود، کجلبخندهایی که تو امروز یکی از...
-
بازگشت
سهشنبه 8 شهریور 1401 10:15
دلم برای نوشتن تنگ شده بود. دلم برای آنکه ناآشنا بنویسم تنگ شده بود. برای آنکه بنویسم و کسی نخواند. رفیق، دلم برایت پر کشیده بود…
-
برزخ
چهارشنبه 28 شهریور 1397 02:47
چشمهایم مثل تو گرد میشود، یک نفس عمیق، بیشتر شبیه بالا آوردن زندگی میکشم و بهوش میآیم . با همان بی جانی ساعتم را نگاه میکنم، یک دقیقه میگذرد . دقایق، همان بیرحمهایی که وقتی هستی میدوند، حالا یک گوشهی دنج پر از غم و اندوه را انتخاب کردهاند و از جایشان جُم نمیخورند . ساعت از نیمهی شب گذشته و فکر نبودنت با...
-
مُردگانی
سهشنبه 27 شهریور 1397 14:44
بیا و فکر کن قیدت را زدهام . آنوقت دیگر حتی نمیتوانی به چشمهایم فکر کنی . بیا فکر کن وقتی قیدت را میزدم، قید خودم را هم زدهام . آرام و بی هیچ شتابی . آنقدر رها قیدمان را زدند که دیگر قلبم تند نمیزند . حتی آرام هم نمیزند . قلبم اصلا دیگر نمیزند . بیا و فکر کن قیدت را نزدم، بیا و فکر کن قید خودم را هم نزدم ....
-
منِ تو
سهشنبه 27 شهریور 1397 13:33
منتظرم تاب نیاری...
-
جن زده
جمعه 9 شهریور 1397 02:46
ذهن خالی از کلمات . برای نوشتن چشمهایم را روی هم میگذارم و با سعی در بی اعتنایی نسبت به تو، باز هم خودم را در دام فکرت میبینم . اینبار نوشتههایم بوی مخاطب گرفته است تا آنکه با ضمایر متفاوت سوم شخص از تو بنویسم . نوشتن، این نعمت والا و مقدس باید هم برای نوشتنت کمرش بشکند . قلم دو شقه میشود و چشم هایم آرام و...
-
جانکُشانی
پنجشنبه 8 شهریور 1397 01:39
تقسیم تشویشهای من با زیبایی تو برابری میکرد . این را روز اول در همان نقطهی کوری که دیگر پیدایش نمیکنم، فهمیدم . جزر تشویش هایم را که گرفتم چیزی جز تو نماند . تو زیبا بودی و هستی آنقدر که هنگامتماشایت چشمانم را میبندم . نکند زیباییت من را کور کند؟ نکند من را کور کرده؟ چشمانم را باز میکنم . حالا دیگر نیستی، نه...
-
شبانه
سهشنبه 6 شهریور 1397 23:13
کاش حرفها همیشه جواب نداشت . حساب داشت، حساب دل من و تو را داشت . حالا اما همهی حرفها جواب دارند . نگفتم و نمیگویم که نمیدانم چه از تو بجوشد . حساب داشته باشد یا نه، بی کتاب حسابش کنی . سخت ترین کار محال است خنده با تو بر سر آنچه میدانم هست و میدانی نیست . چشمهایم را ببندم بهتر است . شقیقههایم را میگویم...
-
تسکین شبانه
جمعه 2 شهریور 1397 01:37
شبیه چشمهایت؛ خمار، سیاه، با گودیهای اندکی پایشان . خطوط روی صورتت که مثل زیباترین راه باریکههاست و من هراسان و حیران میان چشمهایت میدوم . نگاه میکنم و از جریان نگاهت، رنگ چشمهایت را میگیرم . بعد چانه ت که خطی انداخته و تا آخرین نفسش خواسته بود برگردد، بچسبد به صورتت، اما سزاوارش نبود . دستهایت قوی،...
-
الف
چهارشنبه 31 مرداد 1397 03:35
هر بار که به سرم میزند کسی را در لایههایم راه بدهم، داغ نوشتنم تازه میشود . میم میگفت کاش همه قرار باشد به لایههای زیرینت هجوم بیاورند و تو با نوشتنت داغ بزنی به تمام هجموشان . آنهایی که بشناسند و بخوانند کم اند . چه شناختهها و خوانندهها . من گمنام مینویسم و تو از انگشتشمارهایی هستی که میداند من که هستم ....
-
اطراف مه
شنبه 6 آبان 1396 21:06
دل شکستن که زمان نمیخواهد. خاص بودن میخواهد. شرایط میخواهد. دوست داشتن و عشق میخواهد. و تمام شرایط، مهیا بود برای شکسته شدن من!
-
مطلق
جمعه 17 شهریور 1396 16:20
دلم برایت تنگ شده، برای بوی موهایت که وقتی آفتاب رویشان می افتاد زیباتر از زیبا می شد . دلم برای همه ی اتفاق های اتفاقی ِ بینمان، که نبود تنگ شده است . برای آن روز هایی که می نشستم در آن نماز خانه و باریکه های نور می افتاد روی صورتم و برای فلانی و فلانی از فلسفه و دین و زندگی می گفتم . همان روز هایی که می دانستم این...
-
تماشایی
چهارشنبه 23 فروردین 1396 19:55
نه دیگر آغازی است و نه دیگر پایانی من در میانه ی راه ایستاده ام بدون هیچ راه گریزی
-
دلگیری های کبیسه ای
دوشنبه 30 اسفند 1395 19:04
نوشتن در این صفحه بیش از هر جای دیگری آرامم می کند. وقتی بدانی کسی نمی خواند راحت تر می نویسی اما اگر بنویسی. سال نود و پنج تمام شد اولین سالی ست که نمی دانم سربلند تحویلش دادم یا نه. سکوت هایم بیشتر شد و حرف هایم با بقیه کم تر. اما ذهنم درگیر و پر مشغله تر. نگاه هایم شاید محدودتر اما عمیق تر. صحبت از نکبتِ امسال و دل...
-
ناچیز
پنجشنبه 19 اسفند 1395 15:08
چند شب پیش وقتی پا به کتاب فروشی ناچیزی واقع در شریعتی گذاشتم دیدم برای چند کتاب، نقدهایی گذاشته تا خریدار نقد هارا بخواند و بعد اگر هوس کرد بخرد. کار جالبی بود البته پیش از آنکه نقد خودم را بر کتاب دیوانه ای در بروکلین ببینم. همان جا بود که فهمیدم کتاب فروشی درستی نیست که اگر بود نقد من آن جا نبود. از کتاب فروش...
-
بی نام
یکشنبه 1 اسفند 1395 22:49
و در آن میان، گم نام ترین شهید آزادی بود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 بهمن 1395 23:27
انگار در یک لحظه رعد و برق بزند و درست در نقطه ی اصابت باشی! خشک می شوی و می ریزی. اهمیتی ندارد کجا و چطور اما هر کسی که می آید به هر حال یک جای کار، کم کم گوشه ی دلت را می پراند اگر نشکند.
-
حفره های دل
جمعه 22 بهمن 1395 20:05
میبینی چیزی روی قفسه سینه ات سنگینی می کند. به خودت می آیی می بینی هیچ از تو نمانده جز تقویت دست ها برای زدن ضربات متوالی به قفسه سینه های دیگر. و از خودت خواهی پرسید رسالت من تقویت سنگ ها بود؟
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 بهمن 1395 03:22
امشب آن نقطه ی عمیق احساساتم خودش را زنده به گور کرد. دلم برایش تنگ خواهد شد... و چه صبورانه لبخند می زد و خاک بر خودش می ریخت...
-
کلافگی
پنجشنبه 21 بهمن 1395 16:06
وقتی اینجا می نویسم احساس تنها بازمانده از یک سرزمین وسیع بهم دست می دهد. بی هدف و نا امید و حتا شاید بی رمق. نه مهاجرت می کند و نه تسلیم می شود. حتا پیروزی هم برایش بی معناست. مانده است که بوده باشد. می نویسد و نمی داند دست که می رسد، که می خواند و اصلن با این همه زحمت چه می کند! این میان گرمای دست های میم و چشم هایش...
-
آشوب در دلم قار و قور میکند
چهارشنبه 20 بهمن 1395 18:02
از آن زمان که چند وجب ناقابل بودم یادم می آید درست وقت هایی که بغض می کردم اذانی هم پخش میشد و بر این ناراحتی می افزود. آن وقت ها شاید تو بودی و اذان نبود. اذان به واسه ی تو می آمد. ببین چه شده که اذان می گویند و تو نیستی!
-
رهگذری که دلم برایش می سوخت
سهشنبه 19 بهمن 1395 23:35
یک شب از این شب ها وقتی سکته کردم و گوشه ی لبم افتاد، همینطور که تختم را با چشم هایت هول میدهی و به مهتابی های بیمارستان در سکوت نگاه میکنم دلت برایم تنگ میشود. بعد به اطباء التماس خواهی کرد که من را شفا دهند و من با لبی کج، چشم هایی باز و بدنی سرد به مهتابی ها چشم می دوزم. و آن لحظه به خاطرم می آورم کلیدی که در آن...
-
شاگرد کج فهم
سهشنبه 19 بهمن 1395 19:38
ارسطو میخواندم که یاد بگیرم. آنچه که ارسطو در منطق گفت حصر عقلی بود اما حصر چشمانت آنچه بود که در منطق من پیش آمد. - گفتم نه و مرگ من آمد
-
منتظرت بودم
یکشنبه 17 بهمن 1395 17:22
هفته ی پیش دعوایمان شد و رفت. چیزی در وجودم کم است. می نشینی به در و دیوار خیره می شوی و شب به گلستان تنها گوش می دهی. اما یک جایی این میان نبودش را حس می کنی. مخصوصن اگر درگیر سال دوازده باشی. بعد به خودت میگویی که کاش ارزش داشت آنچه آمد و به جای رفتنش نشست! تمرکز عزیزم برگرد!
-
گرمای حیرانی
جمعه 15 بهمن 1395 16:56
اما فکر کردن چقدر آسان تر است از نوشتن. و نوشتن چقدر سخت است آن زمان که ذهنت درگیر افکار متعدد و بدتر؛ متفاوت باشد. چندین مرتبه عظمم به جزمیت رسید اما جزمیتش برای آمدن به اینجا کافی نبود و نتیجه ی حتمی اش ننوشتن بود و بس. حدود سه هفته ی پیش؛ درست در نقطه ی اوج خواب چه از نظر زمان و چه از نظر محتوا؛ گرمایی روی تشک حس...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 13 بهمن 1395 01:41
من اما دلم برای چهار و نیم صبح تنگ شده... چرا باید خودم را بزنم به کوچه ی علی چپ؟
-
رفیقم
سهشنبه 14 دی 1395 00:00
انگار همه چیز تمام شده باشد. هم براده های هویج و هم کافه گپ شلوغ همیشگی. زودتر بیدار شدن و گل چیدن، به امید یک مداد سبز راه راه هر روز نوشتن و تماشای تو از چارچوب درهای چوبی ساختمان آجری که از میان آن همه تو فقط زیبا بودی و هستی. کاش یک جایی میان آن همه آجر؛ عطرم، مدادهایم، گل هایم، نگاه هایم... کاش من را به یاد...