رهگذری که دلم برایش می سوخت

یک شب از این شب ها وقتی سکته کردم و گوشه ی لبم افتاد، همینطور که تختم را با چشم هایت هول میدهی و به مهتابی های بیمارستان در سکوت نگاه میکنم دلت برایم تنگ میشود. بعد به اطباء التماس خواهی کرد که من را شفا دهند و من با لبی کج، چشم هایی باز و بدنی سرد به مهتابی ها چشم می دوزم. و آن لحظه به خاطرم می آورم کلیدی که در آن کوله پشتی جا گذاشتی و دست هایی که دستم را محکم تر از همیشه گرفته بود. بعد یک لحظه وقتی برایت میگویند هر کار از دستمان برآمد کردیم و نشد میبینی چشم هایم قرمز میشود، گونه هایم سرخ و پلکی میزنم و آهی می کشم و فریاد میزنم و بعد تمام می شوم. آن روز دلت برای تمام برق چشم هایم تنگ می شود. بعد وقتی نگاهت را به ملافه ی سفید روی صورتم دوختی یادت می آید...
اما لحظه ای بعد نوه ات دستت را می گیرد و می پرسد که بود؟ خواهی گفت رهگذری که دلم برایش می سوخت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد