چشمهایم مثل تو گرد میشود، یک نفس عمیق، بیشتر شبیه بالا آوردن زندگی میکشم و بهوش میآیم. با همان بی جانی ساعتم را نگاه میکنم، یک دقیقه میگذرد. دقایق، همان بیرحمهایی که وقتی هستی میدوند، حالا یک گوشهی دنج پر از غم و اندوه را انتخاب کردهاند و از جایشان جُم نمیخورند.
ساعت از نیمهی شب گذشته و فکر نبودنت با فکر کردن به بودنهایت جان میگیرد. نفسم را حبس میکنم، چقدر میتوانم بدون هوایت زنده بمانم؟
سعی میکنم چشمهایت را کنار بزنم، نمیشود. بعد نفسم رها میشود. دم و بازدم...
ماسک رو دهانم را کنار میزنم. اینجا، بیشتر از درمانگاه های شبانهروزی، شبیه آسایشگاه روانیست. اصلا دنیا تا نباشی شبیه آسایشگاه روانیست.
مُسکّنهایشان یک هزارم بوسیدن گونههایت اثر نمیکند. مسکّنهایشان درد دارد، مثل گرفتن دستهایت درمان نیست. مسکّنهایشان به درد میاندازد...
تقلا های من برای نفس کشیدن بی حاصل است، چشمهایم میرود و در چشمهایت حل میشود. دوباره، بیهوش میشوم...
منِ تو