مُردگانی

بیا و فکر کن قیدت را زده‌ام. آن‌وقت دیگر حتی نمی‌توانی به چشم‌هایم فکر کنی.

بیا فکر کن وقتی قیدت را می‌زدم، قید خودم را هم زده‌ام. آرام و بی هیچ شتابی.

آن‌قدر رها قیدمان را زدند که دیگر قلبم تند نمی‌زند. حتی آرام هم نمی‌زند. قلبم اصلا دیگر نمی‌زند.

بیا و فکر کن قیدت را نزدم، بیا و فکر کن قید خودم را هم نزدم. هنوز چشم‌هایم برق دارد و به چشم‌هایت نگاه می‌کند، دست‌هایت را می‌گیرم و آرام روی قلبم می‌گذارم. بیا و فکر کن بعد از رفتنت هنوز خون در رگ‌هایم جاری می‌شود، نبضم می‌زند و پلک نمی‌پرد. بیا و فکر کن من شبیه مرد‌ه‌ها نشده‌ام، به نقطه ها خیره نمی‌شوم و اسمت در سرم نمی‌کوبد، اصلا فکر کن برای پاک نشدن قلبت تقلا نکرده‌ام، فکر کن شب‌ها عکس‌هایت را نمی‌بوسم، فکر کن روزها فکرت را بغل نمی‌کنم.

بیا اصلا فکر کن من نمرده‌ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد