ذهن خالی از کلمات. برای نوشتن چشمهایم را روی هم میگذارم و با سعی در بی اعتنایی نسبت به تو، باز هم خودم را در دام فکرت میبینم. اینبار نوشتههایم بوی مخاطب گرفته است تا آنکه با ضمایر متفاوت سوم شخص از تو بنویسم.
نوشتن، این نعمت والا و مقدس باید هم برای نوشتنت کمرش بشکند. قلم دو شقه میشود و چشم هایم آرام و آهسته نگاهت میکنند. همان چشمهایی که برای دیدنت له له میزدند و زمان تماشا، دلشان هوس دزدیده شدن میکرد. دور ها را نگاه میکردم و نمیخواستم بدانی در تمام چشمم نشسته بودی. آرام و منفعل. من اما در تکاپو و پر تنش.
بعد نگه سادهی اخوان در سرم میکوبید. جنونی که برایت مینوشت، همان جنونی که آرام خفهم میکند.
من اصلا اهلش نبودم. اهل این نیازها، این دل بستن ها و انکار این حجم از دلتنگی که برای دلم هم ناامید کننده بود. من مقهور چشمهایی شده بودم که حتی دلم نمیخواست ببیندش. تو اما چه پیروزمندانه فتحم میکردی. منی را که برای این ناکَس ها، سرزمین فتح نشده بودم. سرزمینی که برای فتحش «خود» میدهند.
اما من برای فتح کردنت خود ندادم، که جان دادم.
در تمام نگاههایی که متوجه نبودی، من جانم را کف دستهای پر خطم گذاشتم و برایت گفتم... گفتم و گفتم و...
حالا برمیگردی، لبخند میزنی و کنار دهانت دو خط میافتد، چشمهایت را زمانهایی که تنش داشتی کوچک میکردی و حالا میدیدم چشمهایت کمی کوچک شده، دست هایت را روی فرمانت میگذاری و دلت را میشکنی و من متوجه جنون بی چون و چرای اخوان، پشت نگه سادهاش میشوم. لبخند میزنم، تو را در آغوش میگیرم و در سادگی و صداقت، قلبم را آرام میکنم و با کُندی رفتن تندت را تماشا میکنم. حتی برای رفتنت، دست هم تکان میدهم. من غرق تماشای رفتن تو و تو، شتابان برای گریز.