برزخ

چشم‌هایم مثل تو گرد می‌شود، یک نفس عمیق، بیشتر شبیه بالا آوردن زندگی می‌کشم و بهوش می‌آیم. با همان بی جانی ساعتم را نگاه می‌کنم، یک دقیقه می‌گذرد. دقایق، همان بی‌رحم‌هایی که وقتی هستی می‌دوند، حالا یک گوشه‌ی دنج پر از غم و اندوه را انتخاب کرده‌اند و از جایشان جُم نمی‌خورند.

ساعت از نیمه‌ی شب گذشته و فکر نبودنت با فکر کردن به بودن‌هایت جان می‌گیرد. نفسم را حبس می‌کنم، چقدر می‌توانم بدون هوایت زنده بمانم؟

سعی می‌کنم چشم‌هایت را کنار بزنم، نمی‌شود. بعد نفسم رها می‌شود. دم و بازدم...

ماسک رو دهانم را کنار می‌زنم. اینجا، بیشتر از درمانگاه های شبانه‌روزی، شبیه آسایشگاه روانی‌ست. اصلا دنیا تا نباشی شبیه آسایشگاه روانی‌ست

مُسکّن‌هایشان یک هزارم بوسیدن گونه‌هایت اثر نمی‌کند. مسکّن‌هایشان درد دارد، مثل گرفتن دست‌هایت درمان نیست. مسکّن‌هایشان به درد می‌اندازد...

تقلا های من برای نفس کشیدن بی حاصل است، چشم‌هایم می‌رود و در چشم‌هایت حل می‌شود. دوباره، بیهوش می‌شوم...



منِ تو

مُردگانی

بیا و فکر کن قیدت را زده‌ام. آن‌وقت دیگر حتی نمی‌توانی به چشم‌هایم فکر کنی.

بیا فکر کن وقتی قیدت را می‌زدم، قید خودم را هم زده‌ام. آرام و بی هیچ شتابی.

آن‌قدر رها قیدمان را زدند که دیگر قلبم تند نمی‌زند. حتی آرام هم نمی‌زند. قلبم اصلا دیگر نمی‌زند.

بیا و فکر کن قیدت را نزدم، بیا و فکر کن قید خودم را هم نزدم. هنوز چشم‌هایم برق دارد و به چشم‌هایت نگاه می‌کند، دست‌هایت را می‌گیرم و آرام روی قلبم می‌گذارم. بیا و فکر کن بعد از رفتنت هنوز خون در رگ‌هایم جاری می‌شود، نبضم می‌زند و پلک نمی‌پرد. بیا و فکر کن من شبیه مرد‌ه‌ها نشده‌ام، به نقطه ها خیره نمی‌شوم و اسمت در سرم نمی‌کوبد، اصلا فکر کن برای پاک نشدن قلبت تقلا نکرده‌ام، فکر کن شب‌ها عکس‌هایت را نمی‌بوسم، فکر کن روزها فکرت را بغل نمی‌کنم.

بیا اصلا فکر کن من نمرده‌ام.

منِ تو

منتظرم تاب نیاری...

جن زده

ذهن خالی از کلمات. برای نوشتن چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم و با سعی در بی اعتنایی نسبت به تو، باز هم خودم را‌ در دام فکرت می‌بینم. این‌بار نوشته‌هایم بوی مخاطب گرفته است تا آن‌که با ضمایر متفاوت سوم شخص از تو بنویسم.

نوشتن، این نعمت والا و مقدس باید هم برای نوشتنت کمرش بشکند. قلم دو شقه می‌شود و چشم هایم آرام و آهسته نگاهت می‌کنند. همان چشم‌هایی که برای دیدنت له له می‌زدند و زمان تماشا، دلشان هوس دزدیده شدن می‌کرد. دور ها را نگاه می‌کردم و نمی‌خواستم بدانی در تمام چشمم نشسته بودی. آرام و منفعل. من اما در تکاپو و  پر تنش.

بعد نگه ساده‌ی اخوان در سرم می‌کوبید. جنونی که برایت می‌نوشت، همان جنونی که آرام خفه‌م می‌کند.

من اصلا اهلش نبودم. اهل این نیاز‌ها، این دل بستن ها و انکار این حجم از دل‌تنگی که برای دلم هم ناامید کننده بود. من مقهور چشم‌هایی شده بودم که حتی دلم نمی‌خواست ببیندش. تو اما چه پیروزمندانه فتح‌م می‌کردی. من‌ی را که برای این ناکَس ها، سرزمین فتح نشده‌ بودم. سرزمینی که برای فتحش «خود» می‌دهند.

اما من برای فتح کردنت خود ندادم، که جان دادم.

در تمام نگاه‌هایی که متوجه نبودی، من جانم را کف دست‌های پر خط‌م گذاشتم و برایت گفتم... گفتم و گفتم و...

حالا برمی‌گردی، لبخند می‌زنی و کنار دهانت دو خط می‌افتد، چشم‌هایت را زمان‌هایی که تنش داشتی کوچک می‌کردی و حالا می‌دیدم چشم‌هایت کمی کوچک شده، دست هایت را روی فرمانت می‌گذاری و دلت را می‌شکنی و من متوجه جنون بی چون و چرای اخوان، پشت نگه ساده‌اش می‌شوم. لبخند می‌زنم، تو را در آغوش می‌گیرم و در سادگی و صداقت، قلبم را آرام می‌کنم و با کُندی رفتن تندت را تماشا می‌کنم. حتی برای رفتنت، دست هم تکان می‌دهم. من غرق تماشای رفتن تو و تو، شتابان برای گریز.


جان‌کُشانی

تقسیم تشویش‌های من با زیبایی تو برابری می‌کرد. این را روز اول در همان نقطه‌ی کوری که دیگر پیدایش نمی‌کنم، فهمیدم.

جزر تشویش هایم را که گرفتم چیزی جز تو نماند.

تو زیبا بودی و هستی آن‌قدر که هنگامتماشایت چشمانم را می‌بندم. نکند زیبایی‌ت من را کور کند؟ نکند من را کور کرده؟

چشمانم را باز می‌کنم. حالا دیگر نیستی، نه در کنارم و نه روبه‌رویم. دور شده‌ای، کور شده‌ای. چشم‌هایت دیگر کف دست‌هایم نیست. در قلبم صدای آلبالو‌های نچیده‌ چشم‌هایت می‌آید.

چشمانت را می‌بندی، شب می‌شود. خوابم نمی‌گیرد. به چشم‌هایت خیره می‌شوم. خودم را گم می‌کنم. حتی تو‌ را هم کم کرده‌ام

چشم‌هایت را باز می‌کنی، روز می‌شوم با صدایی از نفس‌هایت و بعد آهسته کف چشم‌هایت جان می‌دهم.