کاش حرفها همیشه جواب نداشت. حساب داشت، حساب دل من و تو را داشت. حالا اما همهی حرفها جواب دارند. نگفتم و نمیگویم که نمیدانم چه از تو بجوشد. حساب داشته باشد یا نه، بی کتاب حسابش کنی.
سخت ترین کار محال است خنده با تو بر سر آنچه میدانم هست و میدانی نیست.
چشمهایم را ببندم بهتر است. شقیقههایم را میگویم خیالت دست بکشد و به خواب بروم.
شبیه چشمهایت؛ خمار، سیاه، با گودیهای اندکی پایشان. خطوط روی صورتت که مثل زیباترین راه باریکههاست و من هراسان و حیران میان چشمهایت میدوم. نگاه میکنم و از جریان نگاهت، رنگ چشمهایت را میگیرم.
بعد چانه ت که خطی انداخته و تا آخرین نفسش خواسته بود برگردد، بچسبد به صورتت، اما سزاوارش نبود.
دستهایت قوی، انگشتهایت بلند مثل صدایی که تا آسمان میرود.
چشمهایت را از روی این صفحهی احمقانهی مَجازی غیر مُجاز میبوسم و رنگ چشم هایت را به خونم میریزم.