لحظاتی در زندگانی هست، که بینام میماند. مثل فروخوردن خشمی که تنت را به سخره میگیرد یا فروخوردن بغضی که نبضت را به شماره میاندازد حتی مثل ریختنِ دلی که لبخندت را کج میکند.
عواطف، مهلکهای میسازند که راه فرارت را سد و قرارت را معبر میکنند.
دلم برای کجْلبخندهایم تنگ شده بود، کجلبخندهایی که تو امروز یکی از آنها را به من هدیه دادی.
که هستی؟ پاسخش جز نمیدانم چیزی نیست…
دلم برای نوشتن تنگ شده بود. دلم برای آنکه ناآشنا بنویسم تنگ شده بود. برای آنکه بنویسم و کسی نخواند.
رفیق، دلم برایت پر کشیده بود…