کُرنِش

لحظاتی در زندگانی هست، که بی‌نام می‌ماند. مثل فروخوردن خشمی که تنت را به سخره می‌گیرد یا  فروخوردن بغضی که نبضت را به شماره می‌اندازد حتی مثل ریختنِ دلی که لبخند‌ت را کج می‌کند.

عواطف، مهلکه‌ای می‌سازند که راه فرارت را سد و قرارت را معبر می‌کنند.

دلم برای کجْ‌لبخند‌هایم تنگ شده بود، کج‌لبخند‌هایی که تو امروز یکی از آن‌ها را به من هدیه دادی.

که هستی؟ پاسخش جز نمی‌دانم چیزی نیست…

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد