سبز است اما تلخ...

فضای عجیبی که حاکم بود در ذهنم، با صدای دست هایی برای قربانی کلیشه ایِ سیاستِ این روزگار شکسته شد. دیدن سرگذشت و تاریخ و آنچه که از بلا بر سر یک ملت آمده، وقتی از قضا آن ملت، ملتِ خودت هم باشد؛ همان چیزیست که ازش با نام "تکانه" می خواهم یاد کنم. آمد و رفت آدم هایی که تازه ترسی از شتر زودرس مرگ هم نداشته اند و در نهایت، صرفن دست زدن مردمِ آن سرزمینی که اتفاقن زمانی یا در زمان هایی در جهت تشویق یا بی تفاوتی و یا کمک به رفتِ این آدم های آرمانی و واقعی کرده بودند؛ رعشه به تمام وجودم انداخت. نمی دانم چرا من هم بلند شدم و دست زدم. شاید واکنشی بهتر از این نمی توانستم داشته باشم. مثل روح مرده ای که در مجلسی باشکوه حاضر می شود و بعد در عین شادمانی متوجه میشود مجلس، مجلسِ قربانی شدن خودش است، می ماند. انگار به تماشای آن چه گذشت نشسته باشد. انگار همه چیز فقط آن چه گذشت باشد...

حالا، هر لیوان آبی که برای رفع عطش چند ساله ام می خورم مثل زهر است.

زهر است... تلخ است... اصلن تهِ خیار است...

تهِ خیار است...