-
سوارکارانِ خر مُراد
پنجشنبه 4 دی 1393 11:12
چیزی که این روزها بسیار توجهم را به خودش جلب کرده دو کلمه حق و حقیقت است.حق و حقیقت از آن کلمه هایی است که آدم دچارش می شود، البته حق و حقیقت می شود دو تا کلمه، اما فرض را می گذاریم بر همان حقیقت که دو هندوانه با یک دست بلند نکرده باشیم.به نظر می رسد حقیقت جایی میان صخره های صعب العبور کز نکرده است که زمانی نامشخص...
-
نا نوشتنی
شنبه 22 آذر 1393 14:35
آخ را نمی شود نوشت، آن جور که از ته سینه ات خودش را ذره ذره بالا می کشد و تمام سطحی را که از آن گذشته، خش می اندازد. آن طور که داغِ داغ است و به اندازه ی هزار دم انگار بازدمی نبوده و یکهو می خواهد بیرون بیاید.اما نه با شدت، که آرام آرام و دم به دم. روی هیچ کاغذی نمی شود نوشت اش، آن طور که وقتی گفتی اش، باز هم هست. در...
-
شکل عوض می کند
شنبه 1 آذر 1393 21:26
گاهی می آید یقه ی آدم را می گیرد. داد و بیداد راه می اندازد، کولی گری در می آورد، شلوغ کاری می کند و زبان نفهم تر از آن می شود که هرچه بگویی چه می خواهی از جانم بخواهد جوابت را بدهد. یک وقت های ساکت می شود. اخم می کند، زل می زند در صورتت. هرقدر دلقک بازی در بیاوری یا حتی گریه زاری کنی اصلا نمی گوید تو کی هستی! اصلا...
-
یقه
سهشنبه 20 آبان 1393 18:11
دورتادور گلویم پر از یقه است، یقه های ایستاده، یقه های آمریکایی، یقه های انگلیسی، یقه های سه سانتی، یقه های هفت سانتی، یقه های خشتی، یقه های داخلی، یقه های خارجی و... نمی دانم این همه یقه دور گردنم چه می کنند، مدام می خواهند نزدیک تر بیایند. هر کدام می خواهند خودشان افتخار خفه کردن مرا کسب کنند. روی سر و کله ی هم می...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 آبان 1393 19:09
برای هر کاری دوست دارم ساعت ها وقت صرف کنم، بالا پایین بروم، دور بزنم و انجامش بدهم.مثل یک کارمند که تلو تلو خوران راه می رود.مثل کارمند با حوصله ی بایگانیِ یک اداره ی خلوت که هر دقیقه یک بار عینکش را روی بینی اش جا به جا می کند و اینکارش پنج ثانیه طول می کشد.بعد خودش را باد می زند و اینکار را هم ده ثانیه طول می دهد و...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 آبان 1393 21:20
به تاکسی می گویم که بایستد...سر ولیعصر خیلی شلوغ است.پیاده می شوم.یک نفر جلوی در مترو ایستاده است.تفنگ حباب ساز در دست دارد.هر بار که شلیک می کند،حباب ها روی سر مردم بالا میرود،رنگ می گیرند...نارنجی، بنفش، زرد، سبز، ... بعضی هایشان بزرگترند،بعضی ها کوچک تر.می چرخند و رنگشان عوض می شود.باد این این طرف و آن طرف می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 آبان 1393 19:14
در این سال هایی که گذشت،هیچ چیز هم چون مرگ تو ناگوار نبود.یقین دارم که مرده ای.به گمانم باید تمام مکان هایی که نامت بوده را بدون تو تصور کنم. باید عزادار باشم، اشک بریزم و غروب ها بروم قبرستان و گورت را پیدا کنم و بر سر آن مویه کنم. روزها تنهایی و سکوت تمام نشدنی،مرا عمیق در خود غرق می کند.به نظر می رسد خورشید با تمام...
-
دردی که مرا نکشد قوی ترم می سازد...
یکشنبه 4 آبان 1393 17:31
این روز ها کوچه ها تنگ شده اند و من مانده ام با بن بست هایی که دارند مدام ساخته می شوند.منِ تمام نشدنیِ این روزهایم دارد خودش را به در و دیوارهای بی درد می زند!عصر ها،شب ها،دمِ صبح های دم کرده..تمام وقت های سربه بالین گذاشته ام دارند خواب می بینند و من مدام از خوابی که عمیق نیست می پرم و نبض بودنم را می گیرم.هوای تک...
-
نیست...
شنبه 3 آبان 1393 22:27
سکوتم نشان از بی تفاوتیم ندارد!باور کنید...من،خسته ام!اندازه ی الاغی که زیادی بار کشیده است! سنگینم، اندازه ی الاغی که زیادی بارش کرده اند!کوفته ام، اندازه ی الاغی که زیادی راه رفته است! دارند جای اسب،رنگم می کنند،مرا به خودم تحویل می دهند!خیلی اسب دوست دارم! حیوان نجیبی است اما این روزها دارند خریتم را بارم می کنند....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 3 آبان 1393 14:59
کم کم،بعد از چند روز حوصله ام سر می رود،کاش پا داشت و دَر می رفت! یک جا ماندن و سر ریز شدن، رفتن را محدودِ مکانی می کند که محبوسِ دیوارهای بلند است، دور از نگاه آدم هایی که آرام اند، می خندند، می گریند، می بوسند، پس می زنند، می زنند، می خورند... آرام اند. انگاره ی آدمی را باز می کنند به آسمانی که زیادی طبعش بلند است،...
-
از مجموعه کوتاه ها...آسانسور معیوب
جمعه 2 آبان 1393 18:37
آقای میم مثل هر روز صبح ، دیر بیدار می شود . خمیازه می کشد و خیلی آرام از جایش بلند می شود . صبحانه را به رسم همین چند سال گذشته با خونسردی کامل میل می کند و بعد از نوشیدن یک لیوان چای داغ ، آماده رفتن به محل کار می شود .از خانه خارج می شود و به سمت آسانسور می رود . عادت دارد که این یازده طبقه را با آسانسور طی کند تا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 آبان 1393 12:03
نشسته ام میان دست و پایِ نگاه آدم هایی که فکر می کنم می شناسمشان.همان هایی که به روی خطوط ها می ایستند و من زیرشان خط می کشم...تا مبادا آن ها را از یاد ببرم.گاهی فکر میکنم نیستند،اما وجود دارند.بالاخره یک جا دارند زندگی می کنند.شاید یک مشت لغت اند!اما نه لغت نیستند.وجود دارند...هستند!دست و پا دارند، نگاه دارند... گاهی...