در این سال هایی که گذشت،هیچ چیز هم چون مرگ تو ناگوار نبود.یقین دارم که مرده ای.به گمانم باید تمام مکان هایی که نامت بوده را بدون تو تصور کنم. باید عزادار باشم، اشک بریزم و غروب ها بروم قبرستان و گورت را پیدا کنم و بر سر آن مویه کنم.

روزها تنهایی و سکوت تمام نشدنی،مرا عمیق در خود غرق می کند.به نظر می رسد خورشید با تمام گرما و نور کورکننده اش آسمان را ابری می کند.طوری که انگار از اول ابری بوده.راستی چه کسی خبر مرگ تو را به من داد؟اصلا نمی دانم،برایم فرقی نمی کند.فقط یک نفر گفت که تو مرده ای.حتی شاید نگفت!من خودم فهمیدم که دیگر نیستی.و بعدش...همه چیز تمام شد...

مرگ زودهنگام تو ضربه ی مهلکی بود که بار اول بر شانه های خودت فرود آمد و تمامت کرد.سپس من و تمام کسانی که برایشان مهم بودی...ما به ترتیبِ اهمیت تو در دل هایمان،چیده شدیم.احمقانه است!اما من،با وجود این همه شواهد که گواه مرگ توست،هنوز به دنبال تو می گردم...

نظرات 4 + ارسال نظر
نوریان دوشنبه 3 آذر 1393 ساعت 11:00

خیلی قشنگ بود! حرف دل خیلی از ماهاست..!
اما همیشه اینو بدون که تو خود از همه حوادث زندگی بزرگتری و قدرت غلبه بر همه چیزو داری..

با سلام و ارادت،
ممنونم خانم نوریان عزیز.بسیار ممنون

مهسا عابدی چهارشنبه 21 آبان 1393 ساعت 12:24

بعضی نوشته ها آنقدر حزن با خودشان دارند که می توانند اشک آدم را درآورند.

چه بگویم...
!....

رومینا! جمعه 9 آبان 1393 ساعت 00:03

نوشته ات مطابق این روزهاى ما بود....مشکل من این است ک هیچوقت معنى مرگ را نمیتوانم درک کنم! همیشه برایم ب معنى یک سفر بى بازگشت بوده،هست و شاید هم خواهد بود! سفرى ک در همین دنیا اتفاق میفتد،نه در یک دنیاى دیگه...

چقدر استفاده از کلمه ى تمامت کرد ب نظرم سیاه آمد،سیاه و تا حدى هم ترسناک! هیچکس،هیچوقت تمام نمیشود حتى پس از مرگ....

تمام نمی شود...مگر خودش بخواهد...
با حالتی که نوشتم باید سیاه تر ازاین ها می شد.
باز بحث خواهیم کرد در مورد مرگ....

شیدا پنج‌شنبه 8 آبان 1393 ساعت 19:42

غم مخور نازنین. خیال کن روحش شاد شده.

خانم.....نام!
در این غمگینی خوشحالم کردید....
به زعمم شاد هم نشده....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد