برای هر کاری دوست دارم ساعت ها وقت صرف کنم، بالا پایین بروم، دور بزنم و انجامش بدهم.مثل یک کارمند که تلو تلو خوران راه می رود.مثل کارمند با حوصله ی بایگانیِ یک اداره ی خلوت که هر دقیقه یک بار عینکش را روی بینی اش جا به جا می کند و اینکارش پنج ثانیه طول می کشد.بعد خودش را باد می زند و اینکار را هم ده ثانیه طول می دهد و آرام و بی خیال کاغذ هایش را جا به جا می کند و باید سه چهار بار یاد آوری اش کنی که کارت را انجام بدهد در حالی که او ابدا یادش نرفته.فقط دارد خودش را مهیای پیدا کردن پرونده ی تو می کند. از این همه شتاب و عجله و دویدن به ستوه آمده ام،
دلم سکون می خواهد، یک جا ماندن، چند ماه، چند هفته، چند روز، اصلا یک روز. سفر ها ، جا به جا شدن ها، بین آدم ها و حرف ها و قرار ها و تماس ها دست و پا زدن، از دنیا های جور واجور بهم پریدن... همه ی این ها کاری با آدم می کند که یک روز بیدار می شوی و هیچ چیز را به خاطر نمی آوری،ناگهان همه اش پاک می شود و بعد سال ها ساکت می شوی...

نظرات 1 + ارسال نظر
امید سه‌شنبه 20 آبان 1393 ساعت 18:26

من هم سال¬هاست که دوست دارم سلانه¬سلانه کارهایم رو بکنم، اصلاً کارهایی که دوست دارم بکنم. اما انگار نمی¬شود. یادم هست که به او می¬گفتم، "انگار شده¬ام یک زندانی �%7(:.B2اد با وزنه¬ها و زنجیر¬های شیشه¬ای به پاهایم؛" آزادِ دربند. سال¬هاست که نه از خوابم لذت ده دوازده سال پیش را می¬برم و نه از خوراکم. دلم می¬خواهد مثل آن مردِ "تاریکخانه،" که خلوت زهدانی¬ش را درست کرده بود، باشم. اما نمی¬شود.
ممنون از نوشتۀ قشنگت.

استاد!
ارادت....ممنون از پاسخ زیبا ترتون.
این آرامش،سلانه سلانه کار کردن...تلو تلو خوردن،دور خود چرخیدن...آرامش می خواهد...چیزی که نیست...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد