این روز ها کوچه ها تنگ شده اند و من مانده ام با بن بست هایی که دارند مدام ساخته می شوند.منِ تمام نشدنیِ این روزهایم دارد خودش را به در و دیوارهای بی درد می زند!عصر ها،شب ها،دمِ صبح های دم کرده..تمام وقت های سربه بالین گذاشته ام دارند خواب می بینند و من مدام از خوابی که عمیق نیست می پرم و نبض بودنم را می گیرم.هوای تک نفره ی این روزهایم سرد شده...
.روز های منِ گرم زاده ی اردیبهشتیِ جنوبی،سردشده اند..
نفسم زیر بارِ سنگینیِ شبحی که مدام پیِ لحظه هایم از صبح های گرم تا عصر های خسته می آید و به خواب های نخوابیده ام می رسد،دارد بند می آید...
خدا کند این روزهای مادام اضطراب،من را نکشد...بلکه قوی ترم سازد...!
این همه تتابع اضافات؟:دی
قلم نثرت هنوز خامُ زیادی لطیف است! جدی ترش کن...و محکم تر!
تمرین می کنم...جدی تر هم خواهد شد.
سپاس :-)