شکل عوض می کند

گاهی می آید یقه ی آدم را می گیرد. داد و بیداد راه می اندازد، کولی گری در می آورد، شلوغ کاری می کند و زبان نفهم تر از آن می شود که هرچه بگویی چه می خواهی از جانم بخواهد جوابت را بدهد.

یک وقت های ساکت می شود. اخم می کند، زل می زند در صورتت. هرقدر دلقک بازی در بیاوری یا حتی گریه زاری کنی اصلا نمی گوید تو کی هستی! اصلا انگار آدم نیستی. نمی گوید چه کار بدی کردی که بُغ کرده است. عبوس است! قهر می کند و فقط نگاهت می کند.

گاهی هم قبل از آنکه چیزی بخواهی همه را برایت جفت و جور می کند. تا لب تر کنی هر چه را خواسته ای حاضر می کند. خیلی خوش اخلاق می شود و دائم تحویلت می گیرد؛ آنقدر که سر در نمی آوری کجا آنقدر خوب بوده ای که اینطور اوضاع بر وفق مراد پیش می رود.

اما یک روزهایی هست که آرام می شود و بی صدا. مثل بوته های رز کنار بلوارها. از کنارش می گذری. در یک شعاع کوچک، گل هایش با دست نسیم تکان می خورند. بوی گل بلند می شود و همه ی مسیر را پر می کند. دست می کشی روی گلبرگ ها، هر چند صاف اند و کوچک، انگار دستت در یک ظرف بلورین که با چیزی میان جسم و روح پر شده است فرو می رود. لطیف است و عمیق.

زندگی است، هر روز یک جور می شود.

ولی می دانم که بالاخره جور می شود ... با من!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهسا عابدی پنج‌شنبه 20 آذر 1393 ساعت 10:32

فکر میکنم این روزها از آن زمان هایی است که بدجور یقه ات را گرفته و رهایت هم نمیکند.
اما یک سوالی دارم: همیشه اگر کسی یقه ات را بگیرد، می ایستی و تماشا میکنی؟
تو هم یقه اش را بگیر و گلاویز شو. حتی این بار تا دادت را کامل از او نستانده ای، رهایش نکن!

یقه ام را گرفته و از پشت دست هایم را بسته.آن چنان ضربه فنی ام کرده که نمی توانم حتی داد بزنم،بگویم که رهایم کند.
ولی بالاخره جان خواهم گرفت و چنان کف گرگی نثارش خواهم کرد که برود و دیگر پیدایش نشود.

پ.ن
در انتظار همان روزی هستم که زندگی به پایم بلند شود و برایم دست بزند.
البته با وجود نکته ی دیگری که شما بیشتر می دانید...

مهسا عابدی چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 10:42

به سلامتی نوشتن را تعطیل کرده ای؟
چرا ساکت مانده ای اینجا و چیزی نمینویسی؟ قرار بود بنویسی. آن هم مداوم و پیوسته. پس کجاست؟ چرا خبری نیست؟ نه اینجا و نه در " این روزها ... هوای گفتن نیست "

خانم جان!
شما که وضع را بهتر از هر کسی می دانید....
در ضمن!می نویسم.شاید اینجا نگذارم ولی می نویسم.
اینجا هم خواهم گذاشت،تا چند روز دیگر:-)
ارادت

زهرا جمعه 30 آبان 1393 ساعت 01:03

به! 4بار پشت هم خوندمش! واقعا حظ کردم!!!! از اون متن هایی بود که قشنگ آدم حالی به حالی میشد بعدش!!
کم و زیاد هم ننوشته بودی!
:)
+فقط یک چیز! عنوان متن رو عوض کن ب نظرم! زود لو میدهد و کاسه کوزه را میریزد به هم!

چه خوب!
پ.ن
بله بله....عوض کردم :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد