به تاکسی می گویم که بایستد...سر ولیعصر خیلی شلوغ است.پیاده می شوم.یک نفر جلوی در مترو ایستاده است.تفنگ حباب ساز در دست دارد.هر بار که شلیک می کند،حباب ها روی سر مردم بالا میرود،رنگ می گیرند...نارنجی، بنفش، زرد، سبز، ... بعضی هایشان بزرگترند،بعضی ها کوچک تر.می چرخند و رنگشان عوض می شود.باد این این طرف و آن طرف می بردشان.همه شان را باهم...با هم اند!از افتادن نمی ترسند.آرام آرام پایین می آیند.پایین می آیند و روی شانه ی یک عابر، روی صورت آن دیگری، حتی روی زمین می نشینند...یکی شان را با چشم دنبال می کنم، باد جلوتر می بردش.تنهاست!روی کلاه یکی از نگهبانان می نشیند.کمتر از یک ثانیه دوام می آورد.بی حرف، بدون اینکه بوم(!) صدا کند...

دیگر نیست!انگار از اول نبوده...

از چهار راه رد می شوم.این "رد می شوم" دو کلمه است که در این شلوغی ده دقیقه طول میکشد.پیاده سمت انقلاب می روم،شهر دارد قد میکشد!مرا می بلعد.کوتاه می شوم.شهر بلند می شود، من پایین می روم، او بلند تر می شود، من فرو می روم و او سیاه می شود.دیگر من هم سطح زمین شده ام، او پر شده است ازچشم های سمج...هر گام شانه هایم را در زمین فروتر می کند،او پر از گوش های تیز شده است.من محو می شوم.او حجیم تر شده استو من...

من نیستم، تمام می شوم!انگار از اول نبوده ام...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد