کلافگی

وقتی اینجا می نویسم احساس تنها بازمانده از یک سرزمین وسیع بهم دست می دهد. بی هدف و نا امید و حتا شاید بی رمق. نه مهاجرت می کند و نه تسلیم می شود. حتا پیروزی هم برایش بی معناست. مانده است که بوده باشد. می نویسد و نمی داند دست که می رسد، که می خواند و اصلن با این همه زحمت چه می کند!
این میان گرمای دست های میم و چشم هایش که ناگه روی آدمی می ماند را به خاطر می آورد و بعد نوشته اش جان می گیرد. در اوج جان گرفتنش یاد تو که نیستی می افتد و دوباره بی رمق روی کاناپه ی قهوه ای کلمات لم میدهد و فقط، کانال ها را عوض می کند. بی آنکه بداند در کدامشان چه نشان می دهد. فقط عوض می کند...
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد