دیشب یک ساعت بیش تر نخوابیدم. شاید هم یک ساعت و چند دقیقه ی ناقابل. بیدار نشسته ام و کشیک می کشم. کشیک افکارم. حرف های ریز و درشتی که از توی سرم می گذرند و دوباره مثل عابری که ویترین ها را تماشا می کند و چیزی نگاهش را می گیرد و برش می گرداند، بر می گردند. مثل نُطُق کِش دستگاه های دیکتاتوری می توانم ساعتها پشت سر هم بازجویی شان کنم و وسطش حتی برای ناهار هم نروم. تا ببینم چه از جان من می خواهند. در این دنیایی که هیچ صندلی را نمی شود برداشت یا صاحب هیچ صندلی ای را نمی شود عوض کرد، (حتی صاحب صندلی جلوی در توالت عمومی که نفری دویست تومان می گیرد، آنهم با یک خروار نه، که صد خروار افکار مستدل و علمی و آرمانی البته،چون علم و استدلال آرمان محسوب می شوند) می خواهم بدانم در چنین دنیایی سلول های مغزم دنبال چه جور فکری اند که بتوانند یک چیز ساده را عوض کنند. هیچ کدام از این بی شرفی های رایج را نه. هرچند همه می دانند که اگر بیست نفر آدم همه چیز دان، نه اصلا دویست نفر، زیر یک سقف جمع بشوند و چندین سال پشت سر هم اجتماع را جراحی کنند باز هم چیزی عوض نمی شود. وقتی می روم یک جایی مثل... اصلا هر جای شلوغی آنقدر همرنگ مردم می شوم و آنقدر به هم تنه می زنیم و پای هم را لگد می کنیم و همدیگر را هل می دهیم که فکر می کنم دیگر هیچوقت درست بشو نیستیم و اوضاع آنقدر خراب است که می شود میلیون ها سال در محدوده ی کوچک اختیار خود به ظلم حکم راند، حتی اگر اندازه یک توالت با سه* تا چشمه باشد، می شود بدون وجود هیچ حرف مخالفی پدرسوخته بود.

پ.ن:دلم می خواست یک جور دیگر بنویسم، مثل وقتی که سگ می شوم و دهنم را می بندم و اخمم چنان در هم می رود که کسی حتی جرات نمی کند طرفم بیاید و بگوید اخم نکن. دلم می خواست دهنم را به اندازه ی همین یک پاراگراف هم می بستم و اخم می کردم.

*سه کاملا عددی تصادفی است!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد