کاش می شد چشم ها را خفه کرد

نوشتن در صفحه ای که حدودن یک سال را بدون مطلب جدید سرکرده است علت میخواهد. باید کفگیرت به ته دیگ خورده باشد که پای نوشتنت را به این جا باز کرده باشی. برای من اما دیگر اتفاق معنا داری نمی افتد. اتفاقاتی را از سرگذرانده ام که دیگر واکنشم به هر اتفاق طبیعی یا غیر طبیعی لبخند است. انسان هایی را در آستانه ی نا امیدی امیدوار کردم و برای بعضی دیگر از حقیقت تلخ زندگی گفتم که به واسطه ی آن یا طرد و ترک شدم و یا برای مدتی کوتاه ستایش. و بعد، همان سرنوشت حتمیِ ترک شدن. پیش آمد که بگویم این یکی دیگر نگاهش با من همبستگی منفی ندارد، اما داشت. اتفاقن این نگاه ها از جایی بلند تر مرا روی زمین سخت و آسفالت نشده ی زندگی پرتاب کرد. بالایم برد و بعد انداخت. به واسطه ی فاصله ی بیشتر، شکستگی هایم بیشتر شد اما دریغ از "آخ"ی که از این دهان تلخ و خشک خارج شود.

اما نگاه های تبداری که بهشان می کنم دست من نیست و نبوده است. برای همان بود که به میم گفتم باید این چشم ها دیگر بسته  شود به هر قیمتی که شده...


نظرات 1 + ارسال نظر
سبا پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 15:25 http://sabanevesht.blogsky.com

خیلی خوب مینویسی

ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد