حال و هوای نوشتن که باشد سر و کله ی من هم میان این واژه های سرکش پیدا می شود. صحبتمان از فراموشی بود. من باید فراموش می کردم. بی انصافی ست نگاهت را بدوزی درست به آنچه که سهم تو نخواهد بود. حالا هر چه که میخواهد باشد. چه یک تکه شکلات، چه یک کتاب و چه یک انسان. هم به خودت ظلم میکنی و هم به آنکه سهمش خواهد بود. انگار وقتی در مترو نشسته ای و دلت دارد ضعف می رود نگاهت را بدوزی به نفر مقابلت که دارد شکلات در دهانش می گذارد. هم او زهرمارش خواهد شد و هم تو باید لب و لوچه ات را جمع کنی. جمع کردن خودت به کنار بیشتر هوس خواهی کرد...
چشم های لعنتی ام را باید ببندند یا ببندم. من آدم ندیدن نیستم. می بینم و لبخند میزنم. بعد هم دلش بدون هیچ دلیل واقعی گیر میکند و هم دلم با دلایل واقعی. باید رهایش کنم. باید...
عالی بود عزیزم
سپاس