بیدار شدم. صدای نوایی نوایی گفتنش بی خواب که نه اما بد خوابم کرده بود. درد روی تک تک بافت های بدنم نشسته بود و مشت می کوبید. حس کردم میخواهم بالا بیاورم. دهانم تلخ و بد مزه شده بود. درد مجال آب دهان قورت دادن را هم نمیداد. با زنجیرش روی سر و صورتم میزد و من بی صدا مرده بودم.