رهگذری که دلم برایش می سوخت

یک شب از این شب ها وقتی سکته کردم و گوشه ی لبم افتاد، همینطور که تختم را با چشم هایت هول میدهی و به مهتابی های بیمارستان در سکوت نگاه میکنم دلت برایم تنگ میشود. بعد به اطباء التماس خواهی کرد که من را شفا دهند و من با لبی کج، چشم هایی باز و بدنی سرد به مهتابی ها چشم می دوزم. و آن لحظه به خاطرم می آورم کلیدی که در آن کوله پشتی جا گذاشتی و دست هایی که دستم را محکم تر از همیشه گرفته بود. بعد یک لحظه وقتی برایت میگویند هر کار از دستمان برآمد کردیم و نشد میبینی چشم هایم قرمز میشود، گونه هایم سرخ و پلکی میزنم و آهی می کشم و فریاد میزنم و بعد تمام می شوم. آن روز دلت برای تمام برق چشم هایم تنگ می شود. بعد وقتی نگاهت را به ملافه ی سفید روی صورتم دوختی یادت می آید...
اما لحظه ای بعد نوه ات دستت را می گیرد و می پرسد که بود؟ خواهی گفت رهگذری که دلم برایش می سوخت.

شاگرد کج فهم

ارسطو میخواندم که یاد بگیرم. آنچه که ارسطو در منطق گفت حصر عقلی بود اما حصر چشمانت آنچه بود که در منطق من پیش آمد.




- گفتم نه و مرگ من آمد

منتظرت بودم

هفته ی پیش دعوایمان شد و رفت. چیزی در وجودم کم است. می نشینی به در و دیوار خیره می شوی و شب به گلستان تنها گوش می دهی. اما یک جایی این میان نبودش را حس می کنی. مخصوصن اگر درگیر سال دوازده باشی. بعد به خودت میگویی که کاش ارزش داشت آنچه آمد و به جای رفتنش نشست! تمرکز عزیزم برگرد!

گرمای حیرانی

اما فکر کردن چقدر آسان تر است از نوشتن. و نوشتن چقدر سخت است آن زمان که ذهنت درگیر افکار متعدد و بدتر؛ متفاوت باشد.

چندین مرتبه عظمم به جزمیت رسید اما جزمیتش برای آمدن به اینجا کافی نبود و نتیجه ی حتمی اش ننوشتن بود و بس.

حدود سه هفته ی پیش؛ درست در نقطه ی اوج خواب چه از نظر زمان و چه از نظر محتوا؛ گرمایی روی تشک حس کردم که شاید برای خواننده آلوده به طنز باشد اما برای من غم انگیز بود و دوست داشتنی. حس غریبی که بعد از ده سال سراغت بیاید؛ حتا اگر خاطرات خوشی با هم نداشته باشید دوست داشتنی ست. اولش خنده دار است اما بعد یاد تمام حقه هایی که سوار می کردی تا بگویی من نبودم خواهی افتاد و آن گرما از زمستان سیبری هم سرد تر می شود.

مدتی را می گذرانی به بی توجهی به هر چیز جز یک اتفاق (هرچه می خواهد باشد) و بعد از زمانی خواهی فهمید که اگر روانت متمرکز بر یک چیز باشد هرگز جسمت نمی تواند و واکنش هایش را شروع می کند. تلاش جسم اما برایم ستودنی ست هرچند پاسخش نمیدهم اما نمی رود. یقه ی روانم را چسبیده و رها نمی کند.

هفته ی اخیر هم زیباتر از سه هفته ی قبل نبود و مشکلات خودش را داشت. پاییزی بود روانم و جسمم سرما خورده بود هرچند به ظاهر بهاری بودم بی باران. از جسم؛ نیمی در آسمان است و نیمی در زمین و روح بیچاره ام که سرگردانی می کشد این میان.

من اما دلم برای چهار و نیم صبح تنگ شده... چرا باید خودم را بزنم به کوچه ی علی چپ؟