ارسطو میخواندم که یاد بگیرم. آنچه که ارسطو در منطق گفت حصر عقلی بود اما حصر چشمانت آنچه بود که در منطق من پیش آمد.
- گفتم نه و مرگ من آمد
اما فکر کردن چقدر آسان تر است از نوشتن. و نوشتن چقدر سخت است آن زمان که ذهنت درگیر افکار متعدد و بدتر؛ متفاوت باشد.
چندین مرتبه عظمم به جزمیت رسید اما جزمیتش برای آمدن به اینجا کافی نبود و نتیجه ی حتمی اش ننوشتن بود و بس.
حدود سه هفته ی پیش؛ درست در نقطه ی اوج خواب چه از نظر زمان و چه از نظر محتوا؛ گرمایی روی تشک حس کردم که شاید برای خواننده آلوده به طنز باشد اما برای من غم انگیز بود و دوست داشتنی. حس غریبی که بعد از ده سال سراغت بیاید؛ حتا اگر خاطرات خوشی با هم نداشته باشید دوست داشتنی ست. اولش خنده دار است اما بعد یاد تمام حقه هایی که سوار می کردی تا بگویی من نبودم خواهی افتاد و آن گرما از زمستان سیبری هم سرد تر می شود.
مدتی را می گذرانی به بی توجهی به هر چیز جز یک اتفاق (هرچه می خواهد باشد) و بعد از زمانی خواهی فهمید که اگر روانت متمرکز بر یک چیز باشد هرگز جسمت نمی تواند و واکنش هایش را شروع می کند. تلاش جسم اما برایم ستودنی ست هرچند پاسخش نمیدهم اما نمی رود. یقه ی روانم را چسبیده و رها نمی کند.
هفته ی اخیر هم زیباتر از سه هفته ی قبل نبود و مشکلات خودش را داشت. پاییزی بود روانم و جسمم سرما خورده بود هرچند به ظاهر بهاری بودم بی باران. از جسم؛ نیمی در آسمان است و نیمی در زمین و روح بیچاره ام که سرگردانی می کشد این میان.