بسته ی خالیِ سیگارِ عکس دار

شروع کرد به تکان دادن شانه ام. گفت: طوفان! خوابی یا بیدار؟ گفتم:برای تو چه فرقی می کنه؟ اگه به نظرت بیدار بودم که این سوالو نمی کردی. اگرم فکر می کردی خوابم که اصلن حرف نمی زدی!

...


یک روزهایی خواب از در و دیوار آویزان است. همه ی شهر انگار خوابِ خواب است. به هر صورتی که نگاه می کنم یا دهانش نیم متر باز است، یا تازه دارد شروع می کند به خمیازه کشیدن و هنوز تا آخرین حد ممکن دهانش باز نشده، یا اینکه خمیازه اش تمام شده است و بالاخره یادش افتاده که دستش را بگیرد جلوی دهانش! بعضی ها با دهان بسته خمیازه می کشند، مثلا می خواهند بگویند خوابشان نمی آید و یا شاید هم نمی خواهند سر صبح با خمیازه شان پنچرت کنند. این ها دماغشان باد می شود و نزدیک است پره های بینی شان منفجر شود! قیافه شان یک جور خنده داری می شود که اگر آدم در تاریکی چشمش به این  قیافه بیافتد ترسناک هم هست.

وقت هایی که همه خوابند، آدم ها خیلی آرام آرام راه می روند. انگار ذره ذره زمین را از زیر پایشان می کشند و همه مواظب اند که خواب را از سر آن یکی نپرانند. بعد اگر در این فضا یک نفر دوان دوان رد بشود مثل این است که آدم یک فیلم را دارد با دور تند تماشا می کند و اعصاب آدم را به هم می ریزد. آنقدر به هم می ریزد که در تمام طول مسیر با نوک پایش می زند به یک بسته ی خالی سیگار عکس دار و بعد کم کم انگار یک نفر همه ی سیگار ها را با هم دود می کند، یک جوری همه جا تار و هوا خاکستری می شود...

برایش که این ها را گفتم، بلند شد، طبق عادت چند ساله اش تکانی به بدنش داد و شلوارش را بالا کشید. گفت:نخیر طوفان! پاک زده به سرت. البته نه... این چیز عجیبی نیست خیلی وقته که تو به سرت زده. از قبل این که به دنیا بیای.

و بعد هم طوری خندید که انگار... پراندن مزه هایی که مزه نبود کارش بود! تنها حرف جالبی که زده بود همان سه شنبه ای بود که داشت تمام زندگی ام را زیر سوال می برد. همان سه شنبه ای که گفت: می دونی چیه؟ اسم تو طوفانه... طوفان! تو خود طوفانی. خیلی وقتا هم مخربی ها! ولی بدم نیست.

راست می گفت. از بعد از آن سه شنبه، همه صدایم زدند "طوفان". عده ای هم که کم نبود تعدادشان می گفتند "استاد طوفان".

حتا میم هم گاهی به جای عقاب یا عقاب کچل صدایم میزد استاد طوفان.

خم شد و کیفش را از روی زمین برداشت. با همان حالت خواب آلودگی گفتمش: حالا کجا؟

گفت: فردا هندسه یَک امتحان سختی می خواد بگیره که بیا و ببین!

گفتم: پس برو. موقع رفتن در رو سفت ببند.

و خمیازه ای با دهان بسته کشیدم. شاید نمی خواستم دمِ رفتنی پنچرش کنم.

گفت:ردیفه استاد. شما خودتو خسته نکن.فعلن

حتا به خودم زحمت ندادم برایش دست تکان دهم. اصلن یادم نمی آید چیزی هم در جوابش گفته باشم. بلافاصله بعد از رفتنش بلند شدم و از پنجره نگاهش کردم. دوان دوان می رفت و تا آن جا که می دیدمش، با نوک پایش به یک بسته ی خالی سیگار عکس دار می زد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد