اگر وقت گیرم بیاید می نشینم و با افکارم درگیر می شوم. این چند روز به جای آن که بروم مسافرت و آب و هوایی عوض کنم و یا مثل کسانی که مانده اند بروم خرید، رفتم زیر پتو و با افکار کهنه یا جدید کلنجار رفتم. مثل دو نفر که نشسته اند مچ می اندازند. افکارم مدام تقلب می کرد. از اوضاع و احوالم کمک می گرفت تا شکستم دهد و من انگار قسم خورده بودم که هرگز شکست نخورم.

این اواخر انگار همه دچار تکرار شده اند. با "ب" هم که صحبت می کردیم حالش خوب بود فقط از این روزمرگی ناراحت بود. در عوضِ همانی که بیان نمی کرد "ب" به زبان می آورد که حتی کارهایی را هم که برای از بین بردن این تکرار می کرده تکراری شده است. ولی او انگار نمی خواهد بگوید. انگار اگر دهانش را باز کند بغضش می ترکد و می زند زیر گریه. و از همه بد تر چهره ی خندانی که دارد زیر سوال می رود. بالاخره امروز برایش تعریف کردم که خودم حالم خوش نیست از اینکه درگیر این تکرار شده ام. گفت که می توانی درگیر نباشی ولی بااستفاده از راه های دیگر که یاد خواهی گرفت. خواستم به او بگویم:

واعظان کاین جلوه در مهراب و منبر می کنند

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند!

ولی دیدم درست نیست تا زمانی که خودش نگفته است من بیانش کنم. خودش می ترسد. می ترسد که در این تکرار بیافتد. من این را می دانم. می دانم که خودش هم می داند ولی اگر بگوید که نمیداند هم مشکلی نیست. من می دانم که او می ترسد. بر خلاف قوی بودن هایش، لبخندی که در تمام شرایط زدنش آسان نیست؛ می دانستم که چقدر درگیر این ماجراست. وقتی حرف می زنیم می گوید که خوب است. خوبِ خوب. از پشت این تلفن های همراه مسخره آن قدر غلیظ می گوید که آدم باور کند. وقتی پافشاری می کنم او هم در خوبِ خوب گفتنِ کاذبش پافشاری می کند و من هم به ظاهر تسلیم می شوم. نمی داند که می دانم حالش بد است. وقتی با او صحبت می کنی از حسش متوجه می شوی. انگار یک عمر است سنگ صبور این و آن بوده ولی حالا که باید نمی داند جلوی چه کسی بنشیند و با دو تا دستش زانوانش را بغل بگیرد و گریه کند. اصلن گریه هم نه! حرف بزند. ولی حرف نمی زند. فقط گوش می دهد. بعد راه کار هایی بهت می دهد. به من و دیگران می گوید سخت نگیر! بفرست به درک ولی خودش این کار را نمی کند. آن قدر سخت گرفته است که دیگر متوجه حالی بدی که دارد، که اگر بنشینی دو کلام با او صحبت کنی متوجه می شوی، نمی شود.

وقتی می نشینم و از هزار و یک بدبختی مسخره برایش حرف می زنم، وقتی اینطور گوش میدهد و به چشم هایت خیره می شود، خجالت می کشم. بعد از حرف هایمان احساس حماقت می کنم. شاید حماقت نه یک احساسی که "اَه تو چقدر غر می زنی! خفه شو!". چون حرف نمی زند موذب می شوم. انگار من پایم را روی گاز گذاشته باشم و او فرمان را گرفته باشد و هر از گاهی ترمز بگیرد. کاش حداقل حال خودش خوب بود. آن وقت می توانستی بنشینی برایش غر بزنی و نگاهش کنی و بعد هم به خودت نگویی اَه خفه می شدی دیگه! اینطور که حالش خوب نیست و با احساس بدی که شاید آن حس خوب حرف زدن با او را زیر سوال می برد این اواخر تصمیم گرفته ام مثل خودش لبخند بزنم! آن طور که کنار گونه ام چال بیافتد و بگویم حالم خوب است. خوبِ خوب!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد