تنهایی


... آنقدر زندگی می کنی تا تنهایی خوب تو را احاطه کند ، چونان جمعیتی در هم لولیده و سخت آشفته که میانشان پریشان مانده ای و هر چه می کوشی نمی توانی راهی بیابی و یک لحظه از فشار وجودشان دور شوی. تو را همراه خود به این سو و آن سو می راند، اینطور است که می فهمی این تو نیستی که تنهایی را لَخت و سنگین به همه جا می کشانی ، این اوست که اطرافت را پرکرده و هرچه تقلا می کنی تا شانه هایت ، دستهایت، پاهایت و حتی صورتت را از ضربه ها ی این سیل عصیان زده و این ازدحام خلوت نشدنی در امان داری نمی شود.تنهایی تو را میان حرکات و انسجام خلل ناپذیر همیشگی اش له می
کند ، تمام تنت را خیس از عرق می کند و نفست را داغ و گندیده و سنگین به سینه ات بازمی گرداند، نوک پاهایت می ایستی تا یک سر از بقیه بالاتر روی و یک دم هوای تازه تر فرو بری اما نمی شود! بالاتر هم هست... تمام شدنی نیست...

نظرات 1 + ارسال نظر
مهسا عابدی سه‌شنبه 9 دی 1393 ساعت 19:19

بعد ابرها آمدند، ابرهای سبک و ولگردی که، بی هیچ وزنی، بر بال باد می نشینند و در آن آبی زلال شنا میکنند. و من که میخواستم از همة پله های دنیا بالا و بالاتر بروم، در آن ظلمت راکد ماندم، با آن جثة سنگین بر روی سینه ام و شانه هایم.


قسمتی از یک داستان گلشیری که درحین کار به آن برخوردم. نمیدانم چرا مرا یاد نوشته تو انداخت. احتمالا بخاطر همان تصویر بالا و بالاتر رفتن است

فوق العاده بود.
مخصوصن،جایی که گفت می خواستم بالا و بالاتر بروم ولی در آن ظلمت راکد ماندم!
ممنونم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد