سال نود و دو، در وبلاگم نوشته بودم: «“آخ” را نمیشود نوشت؛ آن جور که از ته سینه ات خودش را ذره ذره بالا می کشد و تمام سطحی را که از آن گذشته، خش می اندازد. آن طور که داغِ داغ است و به اندازه ی هزار دم، انگار بازدمی نبوده است. ناگهانی می خواهد بیرون بیاید، اما نه با شدت، که آرام آرام و دم به دم.» اما حالا میدانم که “آخ” را میشود نوشت، نه چون نوشتنش ساده باشد، نه! چون به خاطرت میماند کِی و چطور، تکهتکه های وجودت را از روی زمین جمع کردی، سعی کردی بهم بچسبانی و سرِ جایش برگردانی. وقتی آرام سر جایش برگردانی، همان جا، در همان لحظه، میریزد. میریزد که نه، فرو میریزد! انگار نه انگار که چند لحظه قبل داشتی تکههای کوچکش را با هزار و یک ترفند بهم وصل می کردی. انگار وقتی سنت بالاتر میرود، حتی نیازی نیست بنویسی آن “آخ”ی که از آن دم میزنی کدام “آخ” بود، چون میدانی در قلبت، جا خوش میکند. امروز خودش را نشان ندهد، فردا روزی، بالاخره جایی سرش را از گوشه و کنار بیرون میآورد و خودی نشان میدهد. درست است که در هزار پستوی دلت ریشه دارد و بارها گفتنش هم، نه کم اش می کند و نه سبُک، اما مثل خوره، تمام روحت را میبلعد. نه یکباره که آرام آرام و بی صدا. حالا، هی بیا و بگو که آخ را نمیشود نوشت. آخ را میتوان نوشت، اما نه برای دیگری، که برای خودت. در انتها، این تویی که میدانی آن روز، آن ساعت، آن دقیقه، کدام “آخ” بود که از عمق وجودت، به اختیار، آتش زد به تمامت. بعد، این آتش، تمام جانت را سوزاند و از آن فقط یک “آخ” به جا ماند. حالا، دیگر بحث بر سر نوشتن “آخ” نیست، که مهمتر این است: “آخ” را چطور میتوان خواند…
یک روزهایی، زاده شدهاند برای این که من بنشینم و به تو نگاه کنم. محو موهایت بشوم که با باد میرقصند. در اتوبوس، چند دقیقه به تو نگاه کنم و تا نگاهت به من میافتد، نگاهم را بدزدم. تا مقصد تو، چند ایستگاه است که در چشم برهم زدنی میگذرد. تا مقصد من، چند ایستگاه از چند ایستگاه بیشتر است. این، زمانیست که صرف فکر کردن به جای خالی یا پر شدهت با دیگری میکنم، اما تا هستی، تمام حواسم به موهایت پرت میشود. چه پیچشی در موهایت است که دل من انقدر در آن گم میشود؟
دلم برای کمی راحتی تنگ شده است. این روزها خشمگین م، خشمگین از آدمهایی که خویشان نزدیک من هستند و من را آنطور که هستم نمیبینند. دستهایشان روی نقاط ضعف من-بی آنکه متوجه شوند- گذاشته و فشار میدهند. حرفهایی در نقطهی دقیقا متضاد با آنچه میبایست بزنند، میزنند. اما من… من نمیتوانم آنها را مجبور به زدن حرفهایی در راستای خواست خودم کنم. ولی میدانم که یک روز کم میآورم اما کِی و چطور نمیدانم.
لحظاتی در زندگانی هست، که بینام میماند. مثل فروخوردن خشمی که تنت را به سخره میگیرد یا فروخوردن بغضی که نبضت را به شماره میاندازد حتی مثل ریختنِ دلی که لبخندت را کج میکند.
عواطف، مهلکهای میسازند که راه فرارت را سد و قرارت را معبر میکنند.
دلم برای کجْلبخندهایم تنگ شده بود، کجلبخندهایی که تو امروز یکی از آنها را به من هدیه دادی.
که هستی؟ پاسخش جز نمیدانم چیزی نیست…
دلم برای نوشتن تنگ شده بود. دلم برای آنکه ناآشنا بنویسم تنگ شده بود. برای آنکه بنویسم و کسی نخواند.
رفیق، دلم برایت پر کشیده بود…