کاش حرفها همیشه جواب نداشت. حساب داشت، حساب دل من و تو را داشت. حالا اما همهی حرفها جواب دارند. نگفتم و نمیگویم که نمیدانم چه از تو بجوشد. حساب داشته باشد یا نه، بی کتاب حسابش کنی.
سخت ترین کار محال است خنده با تو بر سر آنچه میدانم هست و میدانی نیست.
چشمهایم را ببندم بهتر است. شقیقههایم را میگویم خیالت دست بکشد و به خواب بروم.
شبیه چشمهایت؛ خمار، سیاه، با گودیهای اندکی پایشان. خطوط روی صورتت که مثل زیباترین راه باریکههاست و من هراسان و حیران میان چشمهایت میدوم. نگاه میکنم و از جریان نگاهت، رنگ چشمهایت را میگیرم.
بعد چانه ت که خطی انداخته و تا آخرین نفسش خواسته بود برگردد، بچسبد به صورتت، اما سزاوارش نبود.
دستهایت قوی، انگشتهایت بلند مثل صدایی که تا آسمان میرود.
چشمهایت را از روی این صفحهی احمقانهی مَجازی غیر مُجاز میبوسم و رنگ چشم هایت را به خونم میریزم.
هر بار که به سرم میزند کسی را در لایههایم راه بدهم، داغ نوشتنم تازه میشود. میم میگفت کاش همه قرار باشد به لایههای زیرینت هجوم بیاورند و تو با نوشتنت داغ بزنی به تمام هجموشان. آنهایی که بشناسند و بخوانند کم اند. چه شناختهها و خوانندهها. من گمنام مینویسم و تو از انگشتشمارهایی هستی که میداند من که هستم.
روزی که این وبلاگ را ساختم، قمر بالای سرم ایستاده بود که بنویسم. حرفهایم مثل حالت تهوع بودند و قمر وادارم میکرد تمامشان را بالا بیاورم. بعد سازماندهی شده تر بالا آوردم.
چیزی در قلب من نهفتهست که هیچوقت حتی به خودم هم نگفتمش. بخشی اساسی از هویت من که در تمام این سالها پوشیدمش و پوشاندمش جز برای کسانی که نمیدانستند اصلا لباس چیست که بخواهم بپوشم.
در خلوت خودم گاهی، بابت این خلقت عجیب داد میزنم. سر همان خدایی که باشد یا نباشد داد میزنم. بیداد میکنم و پشیمانش میکنم به بودنش. اما او آرام و متین است. گوش میدهد و باز هم خودش را پنهان میکند. زیر انبوهی از بغض و کنایات من خودش را لای ابرها آفتابی میکند. تو تازه آمدی الف. تو هیچ نمیدانی الف. تو را نپوشاندمالف خودت هم، من را برای «خودت» نپوشان الف.
دل شکستن که زمان نمیخواهد. خاص بودن میخواهد. شرایط میخواهد. دوست داشتن و عشق میخواهد.
و تمام شرایط، مهیا بود برای شکسته شدن من!
دلم برایت تنگ شده، برای بوی موهایت که وقتی آفتاب رویشان می افتاد زیباتر از زیبا می شد. دلم برای همه ی اتفاق های اتفاقیِ بینمان، که نبود تنگ شده است. برای آن روز هایی که می نشستم در آن نماز خانه و باریکه های نور می افتاد روی صورتم و برای فلانی و فلانی از فلسفه و دین و زندگی می گفتم. همان روز هایی که می دانستم این کتاب ها ارزشی ندارند و تویی که ارزش داری. تویی که نمی مانی و روز هایی که می مانند. و با رفتنت زندگی می رود، دین می رود و فلسفه می میرد.
دلم برای هستی تنگ شده، برای هستِ تو، برای هستِ دین، برای هستِ زندگی و برای حیات دوباره ی فلسفه.
ترکش وجود نداشته ت در قلبم مانده و مانده و مانده و نمی رود...