حفره های دل

میبینی چیزی روی قفسه سینه ات سنگینی می کند. به خودت می آیی می بینی هیچ از تو نمانده جز تقویت دست ها برای زدن ضربات متوالی به قفسه سینه های دیگر. و از خودت خواهی پرسید رسالت من تقویت سنگ ها بود؟

امشب آن نقطه ی عمیق احساساتم خودش را زنده به گور کرد.

دلم برایش تنگ خواهد شد...

و چه صبورانه لبخند می زد و خاک بر خودش می ریخت...



کلافگی

وقتی اینجا می نویسم احساس تنها بازمانده از یک سرزمین وسیع بهم دست می دهد. بی هدف و نا امید و حتا شاید بی رمق. نه مهاجرت می کند و نه تسلیم می شود. حتا پیروزی هم برایش بی معناست. مانده است که بوده باشد. می نویسد و نمی داند دست که می رسد، که می خواند و اصلن با این همه زحمت چه می کند!
این میان گرمای دست های میم و چشم هایش که ناگه روی آدمی می ماند را به خاطر می آورد و بعد نوشته اش جان می گیرد. در اوج جان گرفتنش یاد تو که نیستی می افتد و دوباره بی رمق روی کاناپه ی قهوه ای کلمات لم میدهد و فقط، کانال ها را عوض می کند. بی آنکه بداند در کدامشان چه نشان می دهد. فقط عوض می کند...

آشوب در دلم قار و قور میکند

از آن زمان که چند وجب ناقابل بودم یادم می آید درست وقت هایی که بغض می کردم اذانی هم پخش میشد و بر این ناراحتی می افزود. آن وقت ها شاید تو بودی و اذان نبود. اذان به واسه ی تو می آمد. ببین چه شده که اذان می گویند و تو نیستی!

رهگذری که دلم برایش می سوخت

یک شب از این شب ها وقتی سکته کردم و گوشه ی لبم افتاد، همینطور که تختم را با چشم هایت هول میدهی و به مهتابی های بیمارستان در سکوت نگاه میکنم دلت برایم تنگ میشود. بعد به اطباء التماس خواهی کرد که من را شفا دهند و من با لبی کج، چشم هایی باز و بدنی سرد به مهتابی ها چشم می دوزم. و آن لحظه به خاطرم می آورم کلیدی که در آن کوله پشتی جا گذاشتی و دست هایی که دستم را محکم تر از همیشه گرفته بود. بعد یک لحظه وقتی برایت میگویند هر کار از دستمان برآمد کردیم و نشد میبینی چشم هایم قرمز میشود، گونه هایم سرخ و پلکی میزنم و آهی می کشم و فریاد میزنم و بعد تمام می شوم. آن روز دلت برای تمام برق چشم هایم تنگ می شود. بعد وقتی نگاهت را به ملافه ی سفید روی صورتم دوختی یادت می آید...
اما لحظه ای بعد نوه ات دستت را می گیرد و می پرسد که بود؟ خواهی گفت رهگذری که دلم برایش می سوخت.